#دل_من_دل_تو_پارت_100
دستش رو روی گلوش به حالت مرگ گذاشت و پوفی کردم:
-من الان حس میکنم تو سونام! دارم میمیرم.
-ایراد نداره بعداً میری حموم، الان وقته تمریـنِ! پاشو پاشو نشین بینم! نفس عمیق بگیر آروم راه برو تا حالت جا بیاد!
نفسی عمیق کشیدم و آهسته و دونه دونه راه میرفتم تا حالم جا اومد،دستی به شونم زد و گفت:
-تمرین اول کاراته تموم شد بریم سر بعدی البته بگم توی این یک ماه هر کاریو که یاد میگیری جلسه ی بعد باز هم باید تکرار کنی! فردا هم از این بدو بدوها داری!
پوفی کردم و سری تکون دادم.. شروع کردیم به تمریناتی که یاد میداد واقعا رامتین راست میگفت انگار! یه کاریو باب میلش انجام نمیدادی سر آدم رو میخورد! پوفی کردم و اینقدر تمرکز توی کارم به کار بردم که آخر سر رضایت داد و از کارام خوشش اومد!
دیگه ساعت هشت شب بود و کارامون تموم شده بود و همونجا یه حموم حسابی کردم و لباسایی که ماریانا واسم گرفته بود رو پوشیدم! انگار رامتین بهش سفارش کرده بود... نفسی عمیق کشیدم چاره ای نبود نمیتونستم لخت بگردم! یه تونیک فیروزه ای رنگ بود با یه شلوار چسبون مشکی... موهای بلندم رو خشک کردم و بستمشون شالم رو گذاشتم روی سرم قرار بود با ماریانا برم خونش و کولم رو برداشتم.حس اضافها رو داشتم و این حس کمی از غرورم رو اذیت میکرد... برای همون تصمیم گرفتم از بابت ماریانا مطمئن شم:
-ماریانا؟
سرش رو از توی کتاب برداشت و عینک روی چشماش رو جا به جا کرد انگار رفته بود حموم:
-جانم؟
-من حس میکنم که خوب نیست باهات بیام... من همینجا هم میتونم بمونم... ایراد که نداره شب اینجا باشم؟!
از جاش بلند شد و اخماش رو توی هم فرستاد دستاش رو به کمرش زد:
-یه بار دیگه این حرف رو بزنی با همون فنی که امروز روت پیاده کردم میبرمت تا خونه یه بار دیگه بری حموم! این حرفا چیه دختر منم خیلی تنهام حداقل تو میای من دوتا کلمه باهات حرف میزنم این دلم وا میشه...
-آخه...
چپ چپی نگاهم کرد و سری به نشونه ی باشه تکون دادم چاره ای نبود!کولم رو برداشتم و اون هم وسایلش رو جمع کرد آخرین نفری بودیم که داشتیم میرفتیم،بدنم یه ذره کوفته بود اما خب باید عادت میکردم! سوار پژو پارس نقره ایش شدم و خودش هم نشست استارت رو زد و به سمت خونش به راه افتادیم:
-چند سالته آرامش؟!
-21سالمه...
-امــم خیلی جوونی! پدر مادر؟!
romangram.com | @romangram_com