#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_56


آلما نفسش را به شدت بیرون داد و گفت:بهتره همیشه همه موارد رو بسنجی.



نکیسا دستاش را مطیعانه بالا برد و گفت:چشم،واسه دفعه های بعد.



آلما متعجب از حرکات مهربانانه او گفت:خیلی خب،شب بخیر



نکیسا از رفتار سرد آلما بعد از یک ماه و چند روز ندیدن و دلتنگی متعجب و ناراحت شد اما آنقدر خسته بود که نه



حوصله کل کل داشت و نه حرف اضافه دیگری.پس ساک کوچکش را برداشت و به اتاقش رفت تا خواب را مهمان



چشمان بی قرارش کند.



**********



شکوفه صورت نکیسا را ب*و*سه باران کرد و با دلتنگی گفت:خداروشکر که برگشتی،نمی دونی چقد دلتنگ و نگران بودیم.



نکیسا لبخندی زد و گفت:قربون نگرانیت بشم من،حالا که سالم و صحیح پیشتم.



ساسان گفت:مامانت زیادی نگرانه.



شکوفه پشت چشمی نازک کرد و گفت:حالا نه که تو اصلا نگران نبودی؟



نکیسا خندید و کنار پدرش نشست و گفت:من مخلص هر دوتون هستم.



آلما زیر چشمی به نکیسا نگاه کرد که نکیسا شیطنت آمیز با نگاهش غافلگیرش کرد.با این کار آلما اخم هایش را درهم



کشید و توجه اش را به تلویزیون داد.که گوشیش زنگ خورد.نام کیان روی گوشیش خاموش و روشن می شد.دکمه پاسخ را زد و گفت:بله.



-سلام جیگر امروز چیکاره ایی؟



-سلام بیکار،فقط باید برم جزوه هامو از ماهان دوستت بگیرم.



نام ماهان توجه نکیسا را جلب کرد با کنجکاوی نگاهش را به او دوخت.کیان از پشت خط گفت:میام دنبالت میریم پیش ماهان.



آلما مشکوکانه پرسید:حتما بازم کارم داری می خوای بیای دنبالم؟



-دختر بد چرا حرف تو دهنم می زاری؟



-برو خودتی،راستشو بگو چیکارم داری؟



-ا،نمی شه هیچی ازت قایم کردا،حالا میام دنبالت بهت میگم.



-باشه کی میای؟



-تا نیم ساعت دیگه اونجام.



-پس میرم آماده شم.



-باشه تا بعد.فدات.



گوشی را قطع کرد و بلند شد و رو به ساسان و شکوفه گفت:کیان داره میاد دنبالم،برم جزومو از یکی از بچه ها بگیرم،شما بیرون کاری ندارین؟



شکوفه گفت:نه عزیزم.



آلما به سوی اتاقش رفت.فورا لباسش را عوض کرد.کمی آرایش کرد.کیف دستی مشکیش را برداشت و از اتاق خارج



شد که نکیسا را دست به سینه روبروی خود دید.بی اهمیت خواست از کنارش بگذرد که نکیسا دستش را گرفت و گفت:داری کجا میری؟



آلما بدون آنکه جوابش را دهد سعی کرد دستش را در میان انگشتان قفل شده او نجات داد.هر چند تقلایش فایده ایی



نداشت اما سکوتش نکیسا را عصبانی کرد.با دندانهایی که به هم می فشرد گفت:میگم داری کجا میری؟



آلما پوزخندی زد و گفت:می بینم تازگیا برات مهم شدم.زیادی کنجکاو شدی،به تو چه کجا میرم؟چیکارمی که فضولی می کنی؟ها؟



نکیسا با حرص و عصبانیت دست آلما را محکم فشار داد و گفت:همه کاره،حالا بگو کجا میری؟ماهان کیه؟



آلما از زور درد لبش را به دندان گرفت و گفت:ولم کن لعنتی،تو هیچ کاره هستی.کسی که باید اجازه رفت و آمد منو



بده داییه نه تو.حالا ولم کن تا زن دایی رو صدا نکردم.



نکیسا با عصبانیت دستش را رها کرد و گفت:هر غلطی دوس داری بکن.



گفت و از پله سرازیر شد تا از خانه خارج شود.ولی آلما دلش گرفت.دوست نداشت سرد باشد.اما در تمام این سال ها



آنقدر نکیسا اذیتش کرده بود که حالا مانند دیوانه ایی قصد آزارش را داشت.اما حالا وقتش نبود که از موضعش پایین


romangram.com | @romangram_com