#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_55

آلما با حرص گفت:کیان؟!



-جانم آلما جون.خب بیخود اعصابت خورده دیگه.



ماهان به آن دو خندید و رو به آلما گفت:بهرحال من معذرت می خوام آلما خانم.



آلما که کمی آرامتر شده بود سری تکان داد و رو به کیان گفت:منو برسون خونه،بعد خودت بیا پیش دوستت تا صبح حرف بزن.



کیان لبخندی زد و گفت:خیلی خب اخمو خانم.



کیان با ماهان دست داد و گفت:نکیسا اومد میایم سراغت.الانم سریع شمارتو بگو تا بزنم تو گوشی.



شماره ها که رد و بدل شد خداحافظی کردند.آلما به سرعت از فست فود خارج شد.اما قبلش با صراحت و گستاخی گفته



بود:جزومو تمییز و خوش خط بنویسین،فردا می خوامش.



سوار اتومبیل که شد به سرعت پرسید:کیان این پسره کی بود؟



کیان حرکت کرد و گفت:می دونستم آخرش می پرسی.این ماهانه از دوستای دبیرستان نکیساس،خیلی پسر گلیه.با نکیسا



خیلی رفیق بود که باب آشنایی منو اونم شد.اما همون روزی که نکیسا از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد اونم رفت



خارج برا ادامه تحصیل،یه چند سالی موند تا مثل اینکه حالا یه ماهی میشه برگشته.



-پس چرا من هیچ وقت خونه ندیده بودمش؟



-آخه خنگول خانم،نکیسا کی دوستاشو آورده خونه که حالا این دومی باشه؟



-راست میگیا.



-خب حالا تو بگو صبح چی شده بود؟



آلما مختصری از ماجرا را تعریف کرد که کیان خندید و گفت:آخی دلم سوخت برات.



آلما پشت چشمی نازک کرد و دیگر حرفی نزد.



***********



از پنجره اتاقش به بیرون نگریست.آسمان از هر شبی به نظر زیباتر می رسید.ستاره ها چون میوه های رسیده در



آسمان چشمک می زدند.و شاید دلخوش آدمهای زمینی، آنها را به لبخندی هر چند دور مهمان می کردند.آسمان



زیبا،ستاره ها زیبا،نسیم خنک بهاری که لای درختان ترنج حیاط می گذشت زیبا،صدای آواز گروهی جیرجیرکها



زیبا،اما غصه ایی به اندازه همین آسمان زیبا روی قلبش سنگینی می کرد.بسیار دلتنگ و ناآرام بود.انگار گم کرده اش



را در این سیاهی شب می خواست.از وقتی که رفته بود درست یک ماه و 10 روز بود که او را ندیده بود.در این بین



قلب کوچکش بی قرار و عاشق در سینه می کوفت و لحظه شماری می کرد.آهی کشید و فکر کرد کاش با عمویش به



اصفهان نرفته بود.تا حداقل این 10 روز دیدن را از خود محروم نمی کرد.دل نگران بود.حاضر بود بمیرد اما نکیسا



از این ماموریت که نمی دانست چیست؟سالم به خانه برگردد.چشم از آسمان برگرفت و به حیاط دوخت.یک لحظه سایه



مردی را دید.چشمانش را تنگتر کرد تا بهتر ببیند.بله درست دیده بود.مردی با ساکی که در دست داشت با احتیاط و



آرام به سوی ساختمان می آمد



.یک لحظه ترسید نکند دزدی باشد.با آن ساک شکش به یقین تبدیل شد.باید به داییش خبر



می داد.با عجله از اتاقش خارج شد.از راه پله پایین آمد که دزد را دید که داخل شد.با تعجب گفت:



-در چرا باز بود؟!



اما آن لحظه آنقدر ترسیده بود که به جای هر فکری خواست داد بزند که دزد در مقابل چشمانش غیب شد.با تعجب در



آن تاریکی چشم چرخاند تا او را پیدا کند که ناگهان دستی روی دهانش قرار گرفت.از ترس نفسش بند آمد.اما صدایی



که همه آرامش را در وجودش تزریق کرد کنار گوشش گفت:نترس منم داد نزن.



آلما به سویش چرخید،لبخندی زیبا و خاص روی چهره به سیاهی نشسته نکیسا جا خوش کرده بود.آلما فورا موقعیت را



سنجید اخم کرد و گفت:نمی تونستی دزدکی نیای؟زهرترک شدم.



نکیسا مهربانانه گفت:فکر نمی کردم خانوم تا این موقع شب بیداره.و گرنه یه فکر دیگه می کردم.



romangram.com | @romangram_com