#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_54


فردا این جزوه رو برام بنویسین.و بهم بدین.مثل روز اول می خوامش .یه کلمه هم نباید جا بیفته.



پسرک با دهانی باز به آلما زل زد اما مرد جوان جزوه را گرفت و گفت:خیلی خب فردا بیاین تحویل بگیرین.الانم اگه دوس دارین بیاین داخل تا لباساتون خشک بشه.



آلما که نمی توانست با آن سرووضع بیرون باشد به داخل رفت.روی یکی از صندلی ها نشست و همان موقع به کیان



زنگ زد.صدای شاد و سرحال کیان در گوشی پیچید:بله خانوم گل.



-سلام کیان کجایی؟



-سلام،سرکارم.چی شده یاد فقرا کردی پرنسس زیبا؟



-یه آدرس میدم بیا دنبالم.



-اتفاقی افتاده؟



-نه نگران نشو فقط بیا دنبالم.



-باشه آدرسو بگو الان میام.



آلما آدرس را گفت و 10 دقیقه نشده کیان را دید که از اتومبیل پیاده شد.با لبخند به سویش رفت.کیان با دیدن سروضع



او با لبخند گفت:چی شده؟چرا خیسی؟بارون که نیومه الحمدالله.



آلما با حرص نگاهش کرد و به مر جوان اشاره کرد که چند میز آن طرفتر با گوشی مویابلش ور می رفت.کیان به



سمتی که آلما گفته بود نگریست.از دیدن مرد جوان با تعجب نگاهش کرد و با قدمهای بلند به سوی او رفت و با صدای بلندی گفت:ماهان!



ماهان نگاهش را از گوشیش گرفت و به مردی که نامش را گفته بود نگاه کرد از دیدن کیان فورا بلند شد و با خوشحالی گفت:کیان،پسر تویی؟



و بی امان یکدیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند.آلما متحیر به آن دو نگریست.کیان با خنده گفت:



-کجایی تو بی معرفت؟رفتی حاجی حاجی مکه؟



ماهان لبخند زد و گفت :شرمنده داداش،تازه از فرانسه برگشتم.



-چند وقته اومدی؟



-یک ماهی میشه.





کیان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:تو یه ماهه این فست فود رو راه انداختی؟پس این همه درس خوندی چی میشه؟



-نه بابا،این فست فود مال فرهانه.چند روزه با دوستاش رفته خوش گذرونی منه بیچاره رو اجیر کرده تا نیستش بیام اینجا.



-پس فعلا بیکاری؟



-فعلا آره،اما دنبال کار می گردم.شایدم رفتم شرکت بابا ببینم چی میشه.



-حل میشه داداش.



-راستی از نکیسا چه خبر؟



-تو که می دونی واسه خودش سرگرد مملکته،فعلا هم رفته ماموریت اما دیگه امروز فرداس که بیاد.



-دلم برا جمع سه نفرمون تنگ شده.تو فکر بودم این روزا بیام سراغتون.



-تو که نیومدی در عوض من اومدم.نکیسا بفهمه اومدی دیوونه میشه.



ماهان لبخند زد و گفت:حالا از کجا فهمیدی من اینجام؟



کیان که تازه متوجه آلما شده بود با خنده رو به آلما گفت:به خاطر این آتیش پاره.



ماهان متعجب به آلما نگاه کرد که کیان گفت:چه بلایی سر دختر عمه ی من آوردی که اینقد خیسه؟



لبخندی شیطنت آمیز روی لبهای ماهان نشست و گفت:تقصیر بی حواسی خودشون بود.



آلما نزدیکشان شد و با پرخاش گفت:تقصیر من یا کارگر احمقتون؟



کیان نوچ نوچی کرد و گفت:ا،آلما از تو بعیده باادب باش گلم.



-کیان ساکت شو،خیسم کردن حالا متهم هم شدم؟



کیان با لبخند به ماهان گفت:ماهان یه وقت فک نکنی کم داره ها،خیلی دختر گلیه اما خب این روزا اعصاب نداره شما ببخش.




romangram.com | @romangram_com