#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_53
**********
فصل پونزدهم
همین که استاد اسمهایشان را برای تحقیق گروهی خواند ناخودآگاه نگاهش به چهره شاد سام افتاد.از اینکه با سام یک
گروه شده بود تا روی تحقیقشان کار کنند هیچ حسی نداشت اما شادی سام را هم درک نمی کرد.بیتا آرام کنار گوشش
گفت:ببین پورکرمی چه عشقی می کنه.
-دیدمش.
-نکفتم گلوش گیر کرده پیشت.
-شروع نکن توروخدا
-خیلی خب تو هم برج زهرمار
کلاس که تمام شد سام فورا خودش را به آلما رساند و گفت:سلام خانوم شکیبی.
-سلام
-خوشحالم تو یه گروهیم،می خواستم بپرسم تحقیق و از کی شروع کنیم؟
-نمی دونم هر وقت تونستیم.حالا که عجله ای نیست.تا آخر ترم یک ماه ونیم وقت هست.
-بله حق با شماست اما قبول کنین وقت می بره.به نظر من هر چه زودتر بهتر.
-خیلی خب موافقم.موضوع رو که استاد داد.من امشب تو اینترنت هر چی می تونم مطلب جمع می کنم.
-منم میرم سراغ کتابخونه دانشگاه و از خود استادم کمک می خوام.فقط اگه میشه شماره هامونو داشته باشیم بخاطر تحقیق ممکنه کاری پیش بیاد.
-بله حق با شماس.
بعد از اینکه شماره ها رد و بدل شد آلما از او جدا شد و به سرعت به خانه برگشت.با احساس سردردی که داشت فقط به اتاقش پناه ببرد و خوابید.
***********
به ساعتش نگاه کرد.15 دقیقه تاخیر داشت.و نمی دانست چطور استاد را قانع کند.از شانس بدش ماشینش خراب شده
بود و او با جزوه ایی که از بیتا گرفته بود به سرعت در حال دویدن از خیابانها می گذشت.جلوی یک فست فودی
ایستاد تا نفسی تازه کند که ناگهان همه جای بدنش خیس شد و جزوه بیتا نابود شده بود.با خشمی بی حد به سوی کسی
که این کار را کرده بود برگشت از دیدن پسر جوانی که شاید18 یا 19 ساله بود و متحیر با دهانی باز ،ترسیده و شرمگین با سطل سفیدی که در دستش بود مانند آتشفشان فوران کرد:
-مگه کوری؟ آدم به این بزرگی رو ندیدی که هر چی گند بود ریختی روی من؟ هیکلمو به گند کشیدی مردیکه احمق و ....
همانطور داشت به پسر جوان می توپید که مردی بیرون آمد و گفت:اینجا چه خبره؟
آلما به مردی که کنار پسر جوان ایستاده بود نگاه کرد.بسیار خوش قیافه و جذاب بود که در آن تیپ اسپرت خاص منحصر به فرد می نمود.پسر جوان با من من گفت:من حواسم نبود آب
سطلو ریختم رو خانوم.
قبل از اینکه آلما دهان باز کند گوشیش زنگ خورد با حرص گوشی را از کیفش درآورد و پاسخ داد بیتا بود:کجایی دختر؟ استاد اومده سرکلاسا.
-بیتا نمی رسم سرکلاس،بپا استاد نفهمه نبودم سرکلاس.تا برسم نیم ساعت تاخیر می شه.
-پس جزوه چی؟
-گند خورد به جزوه.فعلا کاری نداری؟
-نه برو.
بیتا که تلفن را قطع کرد.؛آلما با همان حرص و عصبانیت به آن دو نگریست و زیر لب گفت:خدا لعنتتون کنه.
به چهره هر دو زل زد و گفت:کی قراره جواب قیافه منو بده؟
مرد جوان به خشکی گفت:بفرماین داخل خانوم تا لباستون خشک بشه.
پوزخندی روی لبهای آلما نشست گفت:فقط همین جوابو دارین؟ جزوه من چی میشه؟
مرد جوان گفت:می گید چیکار کنم؟
آلما به جزوه نگاهی کرد.ناگهان لبخندی از شیطنت روی لبهایش نشست.جزوه را به سمت آن دو گرفت و گفت:باید تا
romangram.com | @romangram_com