#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_47
چند لحظه ای سکوت کرد و ناگهان با حیرت بیشتری گفت:اون برای من نگرانه؟غیر ممکنه!نکیسا که هیچ وقت براش
مهم نبودم،هیچ وقت نه بهم اس داده نه زنگ زده حالا نگران گریه کردنمه؟!
در حیرت و گیجی عجیبی دست و پا می زد که صدای پیام دیگری او را از این دریای عظیم نجات داد.دست برد پیام
را باز کرد باز هم نکیسا بود:نمی خوای بگی؟
قبل از اینکه مغزش فرمان صادر کند تند تند نوشت:چرا فکر می کنی دارم گریه میکنم؟
دکمه ارسال را که زد با خودش گفت:اصلا نمی فههم چی شده؟
پیام که ارسال شد روی تخت دراز کشید و در فکر نکیسا غوطه ور شد که دوباره صدای پیام آمد گوشی را برداشت و
پیام را باز کرد:کنار کیان بودم که داشت باهات حرف می زد.صداشو شنیده،حالا نمی خوای بگی چی شده؟
آلما تنها چیزی که به ذهنش آمد را زیر لب تکرار کرد:حتی اندازه کیان جرات نداشتی زنگ بزنی،صدامو بشنوی
حالمو بپرسی و بفهمی، حالا با اس دادن می خوای بفهمی؟
ناگهان خشم وجودش را فرا گرفتن و با خودش گفت:چرا باید براش مهم باشم؟وقتی مثله کنه آویزونش بودم و تردم
کرد؟
با عصبانیت در جوابش نوشت:به خودم مربوطه.
حالا لبخندی از سر لجبازی و عصبانیت روی لبهایش نشست.اما خیلی زود صدای پیام لبخندش را محو کرد.پیام را باز
کرد:به حال خودت باش مهم نیست.
با عصبانیت دندانهایش را روی هم و گوشیش را در دستش فشرد و گفت:می دونستم اینقدر بی احساسی که اینجوری
برخورد کنی.اینم از سر کنجکاوی بوده که اس دادی پسره ی....
خواست فحشی بدهد اما دلش نیامد.باز هم دلش مانع شد و او با عصبانیت بیشتری بلند شد جلوی آینه ایستاد و چشم غره
ای به خودش رفت و گفت:خیلی وقیحی احمق!
صدای در اتاق مجبورش کرد تا خودش را کمی جمع و جور کند.با صدای آرامی گفت:بفرمایین.
در باز شد و قامت بهنام در چهارچوب نمایان شد.بهنام با لبخند گفت:شام حاضره اومدم صداتون کنم.
آلما به لبخند مهربان بهنام لبخند زد و گفت:الان میام
بهنام که رفت آلما هم پشت سرش از اتاق خارج شد.وقتی به جمع پیوست لبخندی خالی از هر احساسی روی لب کاشت
و پشت میز نشست که صدای آقای کرامت را شنید که با شاپور می گفت برادر و خانواده اش تا یک ساعت دیگر می
رسند.از اینکه مهمان می آمد کمی ناراحت بود اما مگر چه فرقی می کرد کمی دورش شلوغتر می شد و او از فکر و
خیال نکیسا بیرون می آمد.طولی نکشید که میز جمع شد و خانواده ی برادر کرامت هم به جمع پیوسنتد.آلما به دقت آنها
را زیر نظر گرفت.برادر کرامت،مردی چاق با صورتی گرد و سفید که ابروهای گرده خوردهاش او را خشن یادآور
می شد.همسر برادر کرامت زنی به نسبت شوهرش چاق با موهایی که ش*ر*ا*بی رنگ کرده بود و لبخندی زیبا که چهره
اش را شاداب نشان می داد.پسر جوان غریبه که بعدا فهمید علی رضا پسر برادر کرامت است کمی چهارشانه با چهره
ای که بیشتر متمایل به پدرش بود و می شد گفت جذاب است و دختر جوان که به سن فرزانه نزدیک بود با آن رژ
صورتی ملایم بسیار جذاب و دلربا به نظر می رسید.بهروز با کنجکاوی به دقت آلما نگریست به طوری که او بشنود
گفت:به نظرت خانواده عموی من مورد پسند هستن؟
آلما لبخند زد و گفت:بله.خانواده شیکی هستن.
بهروز به تعریف او لبخند زد و گفت:ممنون،تعریف خوبی بود
-خب فقط همین کلمه به ذهنم رسید.
بهروز به چهره دوست داشتنی و ساده آلما نگریست و لبخند زد.حس خوبی داشت که این دختر در کنارش بود.نمی
دانست چگونه باید این حس را حداقل برای خودش توضیح دهد.فقط می دانست این حس را دوست دارد.بهنام رو به
جمع که ساکت نشسته بودند گفت:بچه ها بیاین بازی کنیم.
romangram.com | @romangram_com