#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_48




علی رضا پرسید :بازی؟چی؟



بهنام گفت:پاشید بیاید بریم اونور سالن تا بگم چه بازی.



همه به دنبال بهنام به ته سالن رفتند.و به شکل دایره وار نشستند.بهنام به آشپزخانه رفت و با شیشه ی دلستر



برگشت.کنار علی رضا و بهروز نشست و گفت:قوانین بازی اینه،این شیشه رو باید بچرخونیم سرش به هر کی افتاد



باید اونی که ته اش سمتشه بگه اون باید چیکار کنه و فقط یه قانون می دونه.هرچی که گفته شد باید انجام بشه بدون



هیچ نه ایی.



پریسا (دختر عموی بهنام)گفت:وای چقد سخت شد.



فرشته مشتاقانه لبخند زد و گفت:عالیه،بیاید شروع کنیم.



بهنام شیشه را وسط نهاد و چرخاند.چند دور شیشه ایستاد و دقیقا آلما به علی رضا بود.آلما با خباثت به علی رضا لبخند



زد.بلند شد و گفت:الان میام



آلما فورا به آشپزخانه رفت.پیاز بزرگی برداشت و برگشت آن را مقابل علی رضا گرفت و گفت:



-باید همشو بخوری.



همگی خندیدند و علی رضا پیاز را برداشت و م*س*تاصل گفت:هیچ راه دیگه ایی نداره؟



آلما ابروهایش را بالا انداخت و گفت:اصلا و ابدا



علی رضا اجبارا پیاز را با اشک و حالت چهره درهم و مچاله شده اش خورد اما سریع به آشپزخانه رفت لیوانی آب



خورد سیبی از یخچال درآورد و خورد تا دهانش مزه اش بهتر شود.آلما شیشه را چرخاند و این بار به فرشته و بهنام



افتاد.فرشته لبخندی زد و گفت:بهنام پاشو فرزانه رو بب*و*س.



فرزانه جیغی کشید و گفت:دیوونه شدی خلو چل؟



فرشته شانه ایی بالا انداخت و گفت:همین که هست.



بهنام گفت:کوتاه بیا فرشته.



-اصلا،خودت قانونو گفتی پس بب*و*سش.



بهنام عاجزانه به فرزانه نگاه کرد و فرزانه خجالت زده گفت:اصلا من نمیام بازی



بهروز گفت:بی خیال بازی رو خراب نکن،بدتر از پیاز خوردن علی رضا که نبود.



بهنام بلند شد قبل از اینکه کسی فرصت کند دست فرزانه را ب*و*سید و سر جایش نشست.فرزانه از خجالت سرخ



شد.فرشته با اعتراض گفت:من که نگفتم دستشو بب*و*س.



بهنام با بدجنسی گفت:گفتی بب*و*س منم ب*و*سیدم حرفی هم نیست پس بی خیال.



فرشته عین بچه ایی لوس اخم کرد و شیشه را چرخاند.این بار به بهروز و آلما افتاد.بهروز موزیانه لبخند زد و



گفت:چطوره یه پیاز بیاریم آلما خانم؟



علی رضا با بدجنسی گفت:عالیه



آلما با آنکه به شدت از پیاز بدش می آمد اما برای آنکه دست آنها بهانه ندهد بی تفاوت گفت:اشکالی نداره



بهروز گفت:نه،یه چیز دیگه....پاشو تا 10 دقیقه رو یه پا وایسا.



فرزانه و فرشته همزمان اعتراض کردند.اما بهروز گفت:فقط همین که گفتم.



آلما با لجبازی بلند شد و روی یک پا ایستاد.هر چند فقط یک دقیقه اول قابل تحمل بود.و در دقایق بعدی برای آنکه کم



نیاورد با هر جان کندنی بود تحمل کرد و بازی به روال خود ادامه داد و هر سری به یک نفر می افتاد و هر کس



مجبور بود کاری را انجام دهد.شاید از نیمه های شب گذشته بود که خانواده برادر کرامت قصد رفتن کردند و بازی



ل*ذ*ت بخش آنها نیز تمام شد.



***********




romangram.com | @romangram_com