#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_43

بهروز با صدا خندید و به سوی فرشته رفت.با او و فرزانه دست داد و گفت:بزرگ شو وروجک



فرشته با حاضر جوابی گفت:که چی بشه؟بشم مثه تو که بابابزرگ شدی؟



بهروز به سوی زهرا برگشت و گفت:خاله اینکه زبونش هنوز چند متره؟



فرزانه جواب داد :دراز بود درازتر شده.



بهروز با حالت بامزه ایی ابرویش را بالا انداخت و گفت:خدا بخیر کنه.



فرشته ادایش را درآرود که بهروز به عمد روسری را از سرش کند. و موهایش را بهم ریخت.که با سروصدای زیاد فرشته مواجهه شد.آلما که در تمام مدت



متوجه کل کل های آنها بود فقط نگاهشان می کرد.و در ذهنش بهروز را که هم سن و سال های نکیسا بود را با او مقایسه می کرد و آرزو می کرد کاش



حداقل کمی نکیسا مانند بهروز خوش اخلاق بود.اما بهروز بعد از آنکه سر به سر فرشته گذاشت و با فرزانه احوالپرسی کرد نگاهی دقیق به آلما که خیره



نگاهش می کرد انداخت و گفت:کسی معرفی نمی کنه؟



فرزانه دستش را دور شانه آلما انداخت وگفت:اینم خوشگل فامیلمون.دختر عموم آلما



و رو به بهروز گفت:اینم پسر خاله بزرگم بهروز



آلما رسمی و سرد گفت:از آشنایتون خوشبختم



بهروز از لحن او جا خورد.اما از آنجا که بسیار مغرور بود با هر کسی همان گونه برخورد می کرد که با او برخورد شد.با



لحنی رسمی،سرد و کوتاه گفت:منم همینطور خانم.



از کنار آلما گذشت و رو به بقیه گفت:من برم لباسامو عوض کنم بیام.



زهرا فورا گفت:نه عزیزم خسته ایی داره از صورتت می باره،برو استراحت کن یه چرتی بزن حالا حالاها که ما



هستیم.



بهروز از خدا خواسته گفت:باشه چشم پس فعلا با اجازه.



بهروز رفت و بقیه باز مشغول حرفها و کارهای خود شدند.



*********



بهنام(پسر کوچک کرامت) بعد از سلام و احوالپرسی از خاله و شوهر خاله اش به سوی دخترها چرخید.با فرشته



به گرمی دست داد و کمی سربه سرش گذاشت.اما همین که به فرزانه رسید نگاهش گرمتر شد.لبخنذی زیبا



روی لب نشاند و به آرامی گفت:چطوری خانمی؟



با اینکه صدای بهنام آرام بود اما آلما شنید و به صورت گلگون فرزانه و محبت عیان بهنام که در چهره اش دو دو می



زد نگاه کرد و حدس می زد که ماجرای احساسی بین آن دو است.بهنام بعد از پچ پچی با فرزانه با آلما به گرمی



احوالپرسی کرد و اصلا توجه نکرد که آلما به سردی برخورد کرده است.با آمدن بهنام بهروز هم بعد از استراحت به



جمع پیوست.شام در جمعی شاد و خندان خورده شد.....تا نیمه های شب گذشته بود که همگی عزم خوابیدن



کردند.دخترها در یک اتاق،شاپور و همسرش در اتاق دیگری خوابیدند.



*********



فرشته با هیجان گفت:من میگم بریم انقلاب،سی و سه پل یکم خرید کنیم.



فرزانه با اعتراض گفت:نه بریم میدون امام.



زهرا گفت: نه حرف تو نه حرف تو فرشته خانم،میریم چهل ستون بعدم باغ گلها.



فرشته اخم هایش را درهم کشید و گفت:بدجنسا



بهروز خندید و گفت:هی دماغو قهر نکن عصر خودم می برمت.



لبخندی زیبا روی چهره ی بانمک فرشته نشست.با شوق گفت:راست میگی؟



بهروز سرش را تکان داد.شاپور با لبخند گفت:حالا که راضی شدی پاشو برو لباستو عوض کن.چون تو دیرتر از همه



حاضر میشی.



فرشته برعکس گفته شاپور آنقدر هیجان داشت که زودتر از همگی حاضر شد.و بقیه از دیدن او متعجب



romangram.com | @romangram_com