#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_42
خسته چشمانش را گشود.شاپور با لبخند از آینه نگاهش کرد و گفت:وقت بخیر دخترم خوب خوابیدی؟
آلما متقابلا لبخند زد و گفت:بله،ممنون عموجون،کجاییم؟
-هنوز نرسیدیم عموجان.می خوام وایسم برا ناهار
فرشته عجولانه گفت:وای گل گفتی بابا مردیم از گشنگی.
زهرا لبخند زد وگفت:خوبه کلی تنقلات خوردی از وقتی حرکت کردیم.
فرزانه خندید و گفت:اینا که فرشته رو سیر نمی کنه.
همگی لبخند زدند.شاپور جلوی یک رستوران بین راهی توقف کرد.همگی پیاده شدند.به رستوران رفتند.بعد از صرف ناهار فرشته کمی تنقلات از مغازه کنار
رستوران خرید و آخر از بقیه سوار شد و رفتند.حدود ساعت 6 بود که به اصفهان رسیدند.همین که شاپور جلوی خانه ایی زیبا توقف کرد.آلما کنجکاوانه به
خانه نگاه کرد.فرشته زودتر از همه پیاده شد و زنگ آیفون را به صدا در آورد.طولی نکشید که در باز شد.شاپور اتومبیل را داخل برد.آلما با فرزانه همقدم
شد.جلوی ساختمان خانواده فاطمه(خاله فرزانه و فرشته) به پیشوازشان آمد.آلما کنجکاوانه به خانواده فاطمه نگریست.شاید 6 ساله بود که یک بار این
خانواده را خانه ی عمویش دیده بود.فاطمه به همراه همسرش با محبت و گرمی با خانواده شاپور سلام و احوالپرسی کردند.فاطمه با دیدن آلما با گرمی و
لبخند نگاهش کرد و رو به زهرا گفت:زهرا این خانم خوشگل دختر سوسن خدا بیامرز نیست؟
زهرا سرش را تکان داد و گفت:چرا آلماس.
فاطمه به گرمی ب*غ*لش کرد و گفت:ماشالله چقد بزرگ و خوشگل شدی.من وقتی 6 سالت بود دیدمت.
فاطمه از او جدا شد آلما لبخند زد و گفت:نظر لطفتونه.بله منم شما رو یادمه.
کرامت(همسر فاطمه)با لبخند گفت:خیلی خوش اومدی دخترم.حالا بفرمایین داخل هوا سرده.
همگی داخل شدند که شاپور گفت:یه چند روزیه هوا سرد شده.بوشهرم همین جوری بود.
کرامت گفت:آره شهر کرد که سفید پوش شده.همه جاش برفه.سرماش به اصفهانم رسیده.
فرزانه و فرشته همان موقع پای بخاری گازی نشستند.آلما هم کنارشان قرار گرفت.زهرا رو به خواهرش پرسید:پس بچه ها کجان؟
فاطمه گفت:بهروز با دوستاش رفته کوه،دیگه الاناس که باید پیدایش بشه.بهنامم تو طلا فروشیه..سرش حسابی گرمه.
زهرا پرسید:بهروز مگه آموزشگاهش نمیره؟
فاطمه جواب داد :نه دیگه چند روزمونده به عید تعطیل کرد.
فاطمه به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را بیاورد.شاپور و کرامت مشغول صحبت بودند.فاطمه خیلی تند و فرز وسایل را روی میز چید.بعد از تعارف به
دخترها کنار خواهرش نشست و مشغول صحبت شد.شاید حدود یک ساعت از آمدن مهمانان نگذشته بود که صدای در توجه همه را جلب کرد.فاطمه با
لبخند بلند شد و گفت:حتما بهروزه.
فاطمه آیفون را زد و گفت:بهروزه
چند دقیقه بعد پسری قد بلند و سفید پوست با چشمانی براق به رنگ قهوه ای در حالی که خستگی از چهره اش می بارید داخل شد.از دیدن خانواده خاله
اش لبخند زد و با احترام با شاپور دست داد و خوش آمد گفت.زهرا با دلتنگی و گرمی او را در آ*غ*و*ش کشید.و پیشانیش را ب*و*سید.زهرا با هیجان و شیفتگی
گفت:
-بهروز جان می بینم بهت ساخته،خوش قیافه بودی خوش قیافه تر شدی.
بهروز لبخند زد جوری که 2 چال زیبا روی صورتش نمایان شد و گفت:خاله جون،خواهر زاده تو دست کم گرفتی؟این همه بدن سازی رفتن برا همین موقع
هاست دیگه.
زهرا خندید.دستش را روی بازویش کشید . گفت:بپا ندزدنت
بهروز با صدای بلند خندید که فرشته با اخم گفت:بعضی ها متوجه هستن ما هستیم؟
بهروز به سوی 3 دختر جوان برگشت.لحظه ای از دیدن آلما با آن چشمان سرد و صورتی زیبا جا خورد.اما خیلی زود به سوی فرشته برگشت و گفت:تو هنوز
زنده ای وروجک؟
فرشته ادایش را درآورد و گفت:نه پ دارم تو گور باهات حرف می زنم
romangram.com | @romangram_com