#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_41



بود.تمام زورش را به کار برد و با خشونت دستش را از میان دست او بیرون کشید و از خشمی که وجودش را می لرزاند با نفرت نکیسا را نگریست و بدون



هیچ حرفی بلند شد و به بیتا پیوست.نکیسا مبهوت از رفتار آلما خیره خیره رفتنش را نگریست.از اینکه یک شوخی اینقدر اعصابش رابهم ریخته بود متعجب



بود.او فقط قصدش کمی شیطنت بود نه چیزی دیگر.اما او به دل گرفته بود.باید جوری از دلش درمی آورد.اما حالا فرار کرده بود و غیر قابل دسترس.در تمام



طول جشن آلما یک کلمه هم با اوصحبت نکرد.حتی نگاهش را هم از او گرفت.و نکیسا تا آخر شب در حسرت نیم نگاهی سوخت.آخر شب وقتی



برگشتند.ساسان و شکوفه خسته به اتاق خوابشان رفتند.و نکیسا از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه آلما به اتاقش برود بالای پله ها جلویش ایستاد.آلما



بی توجه به او خواست از کنارش رد شود که نکیسا مانعش شد.چندین بار کارش را تکرار کرد و هر دفعه نکیسا بدون آنکه حرفی بزند مانعش شد.بلاخره آلما



طاقت نیاورد و با عصبانیت گفت:



-بزن کنار اصلا حوصله ندارم.



صدای نکیسا بار دیگر متعجبش کرد:معذرت می خوام



اما چون احتمال می داد نکیسا باز مسخره اش کرده باشد عصبی گفت:پیش کش خودت.دست از سرم بردار.



نکیسا درمانده گفت:فقط می خواستم شوخی کنم فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشی





-فعلا که می بینی ناراحتم،پس برو کنار خسته ام می خوام بخوابم



نکیسا از این لجبازی آلما لجش گرفت از جلویش کنار رفت و گفت:به درک



پوزخندی روی لبهای آلما نشست وگفت:بیشتر از این توقع نداشتم



-تو فقط تو لجبازیات بمون.



نکیسا به اتاقش رفت.آلما با حرص به رفتنش نگریست. در حالی که اصلا از این رفتاری که با نکیسا داشت ناراحت نبود.



***********



فصل دوازدهم



نگاهی به ساعتش کرد7:30 دقیقه صبح بود.فرزانه شب قبلش به او زنگ زده بود که وسایلش را جمع کند که فردا 8 صبح به دنبال می آید.تا برای مسافرت



به اصفهان بروند. او تمام دیشب مشغول جمع کردن وسایلش بود،دوش گرفت به کارهایش رسید و رفتنش را با دایی و زن داییش در میان نهاد......زیر



چشمی به نکیسا که بی خیال مشغول خوردن صبحانه اش بود نگریست.لجش گرفت از این بی توجهی! بعد از مراسم عقد بیتا و درگیری لفظی که بینشان



پیش آمد باز هم نکیسا در لاک خود فرو رفته بود و بی توجه از کنار آلما می گذشت.و آلما که خود نیز سرد بود وقتی این برخورد را از او می دید بیشتر جری



تر می شد.برای اینکه توجه نکیسا را برای رفتنش جلب کند رو به شکوفه گفت:



-زن دایی سوغاتی چی می خوای برات بیارم؟



زیر چشمی به نکیسا نگاه کرد تا عکس العملش را ببیند اما او بی خیال چایش را نوشید.شکوفه لبخند زد و گفت:



-ممنونم عزیزم.فقط میری مواظب خودت باش.و سعی کن بهت خوش بگذره.



-اما من براتون سوغاتی میارم



-ممنون دخترم



نکیسا از پشت میز بلند شد و گفت:با اجازه من دیگه برم ستاد.



نکیسا بدون آنکه به آلما نگاه کند خداحافظی کرد و بیرون رفت.اما بسیار نگران بود.سوار اتومبیلش شد.از خانه بیرون رفت ولی نتوانست برود.همان جا سر



کوچه ایستاد و منتظر آلما شد.با اینکه بی تفاوت و سر سنگین شده بود اما تحمل دور شدن و ندیدن 15 روزه یه آلما را نداشت.احساس درد در قلبش می



کرد.هر چه سعی می کرد بی خیال باشد نمی شد.هنوزم معتقد بود حس خاصی به آلما ندارد.اما دلیل ماندن و نرفتنش به سرکارش را هم نمی



دانست.اما چون آلما مثل همیشه به او توجه نداشت توجه اش را جلب کرده بود و کنجکاو بود بداند این دختر تا کجا می خواهد پیش برود.شاید همین



کنجکاوی بود که او را به سوی آلما ترغیب می کرد.....طولی نکشید که اتومبیل شاپورپیدار شد.و آلما از خانه بیرون رفت سوار اتومبیل شد و حرکت



کردند.نکیسا پشت سرشان رفت اما بلاخره مسیرش را تغییر داد و به سرکار رفت اما احساس می کرد تمام فکر و دلش پیش آلما باقی مانده.



***********



فصل سیزدهم



romangram.com | @romangram_com