#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_40


-بابا تو عروسی از الان روزبه برات ضعف کرده کی دیگه منو تحویل می گیره؟



بیتا اشاره ایی به نکیسا که در کنار شکوفه و ساسان سر میز نشسته بود کرد و گفت:



-هستن کسایی که دارن با چشم می خورنت.



-باز تو توهم زدی؟این به زور پاشده اومده.حالا بیاد منو تحویل بگیره؟



بیتا موزیانه لبخند زد و گفت:فعلا که تمام حواسش اینجاست.



آلما متعجب از حرف بیتا برگشت و به نکیسا نگاه کرد.حرف بیتا درست بود.ناگهان تمام بدنش را گرمی مطبوعی در بر گرفت.اما خیلی زود بر خود مسلط شد



و گفت:خیالاتی شدی دختر جون!



بیتا دهان باز کرد تا جواب آلما را بدهد که روزبه به سمتشان آمدو گفت:با اجازه آلما خانم



آلما سرش را تکان داد و آنها را تنها نهاد و جمع خوانوادگیش پیوست.بیخیال کنار نکیسا نشست.شکوفه با کنجکاوی پرسید:آلما چی شد پس؟مگه قرار نبود



بیتا اینا تالار بگیرن؟پس چرا افتاده خونه ی داماد؟



-زن دایی جون،بیچاره ها هر چی گشتن یه تالارم پیدا نکردن.نزدیکه عیده همه رزرو شده بود.اینام چون حیاط خونه پدری روزبه خیلی بزرگ بود همین جا رو



صندلی و میز چیدن.



-آره خب معلو.مه نزدیک عید جا گیر نمیاد.باید 3 ماه قبل رزرو می کردن.



در همین زمان پدر بیتا آقای رضایی به سراغشان آمد و از آنجایی که با هم آشنایی داشتند در کنار ساسان نشست و مشغول صحبت شد.نکیسا کسل از



اینکه در این مراسم شرکت کرده گوشیش را درآورد و مشغول بازی با آن شد.آلما زیر چشمی نگاهش کرد.چقدر آن لحظه از دیدن قیافه ی تخسس نکیسا که



مانند بچه ایی اخمو شده بود ل*ذ*ت برد.پایش را روی پایش انداخت و به ر*ق*ص جوانها خصوصا فامیل داماد که مشغول خودنمایی بودند نگریست.و زیر لب شعری



که خوانده می شد را زمزمه می کرد.نسیم خنکی که می وزید ناخودآگاه او را در خود مچاله کرد.برای اینکه گرمش شود و کمی شیطنت کرده باشد تصمیم



گرفت که به سراغ بیتا و روزبه برود.که صدای آرام نکیسا توجه اش را جلب کرد:کجا میری؟



آلما متعجب نگاهش کرد و گفت:مهم شدم برات! باید بگم کجا میرم؟!



نکیسا اخم هایش را درهم کشید و گفت:یه سوال پرسیدم جواب بده نه سوال بپرس باز.



آلما بی خیال و بی تفاوت گفتن:میرم پیش بیتا



-تو که تازه پیششون بودی.لازم نکرده بری.من تنهام حوصله ام هم سر رفته پس پیش من بشین.



این اولین بار بود که نکیسا با اجبار حتی با خواهش از او خواسته بود تا در کنارش باشد.این دقیقا چیزی بود که آلما را در بهت برده بود.احساس می کرد



همزمان با تغییر خودش نکیسا هم تغییر کرده.اما این چیزی نبود که قلب شکسته اش را پیوند بزند و گرمش کند.با سردی گفت:مشکل خودته برام مهم



نیست.



خواست بلند شود که نکیسا مچ دستش را محکم گرفت و او را کنار خود نشاند و با غیظ گفت:



-حرف گوش کن دختر تا یه بلایی سر خودمو خودت نیوردم.هر چی لجبازی کنی من بدتر رفتار می کنم.



آلما با عصبانیت تقلا کرد تا مچ دستش را آزاد کند اما تقلایش بی فایده بود.نکیسا محکم مچش را گرفته بود و فشار می داد.به آرامی به سویش خم شد و با



عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفت:دستمو ول کن و*ح*ش*ی



لبخند پیروزی روی لبهای نکیسا نشست.و گفت:آره من و*ح*ش*ی اما تو هم چموشی.ولت کنم که رم کنی؟



-حرف دهنتو بفهم.ولم کن تا زن دایی رو صدا نزدم.



نکیسا بی خیال لبخند زد و گفت:خب بگو مگه دارم چیکار می کنم که شلوغش کردی؟



آلما با اینکه عصبانی بود اما ناخودآگاه خنده اش گرفت.رویش را از نکیسا گرفت.تا او متوجه خنده اش نبیند.اما نکیسا دقیق تر از این حرفها بود.آرام در گوش



آلما گفت:حیف این خنده های قشنگ نیست که دریغ می کنی؟



آلما مبهوت شد دست از تقلا برداشت.انگار خشک شده بود.در باورش نمی گنجید که نکیسا این حرف را زده باشد.دوباره بدنش گر گرفت.احساسی



خوشایندی به قلبش سرازیر شد.به سوی نکیسا نگریست و به چشمهای زیبای او خیره شد و با بهت گفت:تو چی گفتی؟!



نکیسا با شیطنت لبخند زد و گفت:من؟!چیزی نگفتم که!



یک لحظه خشم سر تا پای آلما را فراگرفت.از اینکه مورد تمسخر نکیسا قرار گرفته بود،از اینکه هنوز او احساسش را می دانست و بازیش می داد عصبی


romangram.com | @romangram_com