#در_تمنای_توام(جلد_اول)_پارت_44


شدند.بهروز پشت ماشین نشست.همه دخترها با او و بقیه با ماشین شاپور به سوی چهل ستون رفتند.جلوی در



ورودی بهروز بلیط ها را تهیه کرد.آلما که برای اولین بار آمده بود با دقت و کنجکاوی به همه چیز می نگریست و



گاهی از دیدن آن همه زیبایی بسیار هیجان زده می شد.



بعد از چهل ستون به باغ گلها رفتند.آلما حتی در باورش هم این همه زیبایی



یک جا نمی گنجید.انواع و اقسام گلها و کاکتوس ها و دختان بلوط و حتی چند



مرغابی وسط برکه ایی کوچک که وسط باغ بود می چرخیدند و ماهی های



قزل آلای بزرگ و سیاه رنگ آلما را شگفت زده کرده بود.از آنجا که به شدت به



گلها علاقه داشت با اجازه یکی از باغبانها از چند گل بذرهایش را برداشت تا در



حیاط بزرگ خانه داییش پروش دهد.بهروز از دیدن علاقه زیاد آلما به گلها به



آرامی در کنارش قرار گرفت و گفت:



-انگار شما خیلی به گل و گیاه علاقه دارین؟



آلما با شوق به گل اطلسی قرمز رنگ نگاه کرد و گفت:خیلی زیاد،هیچی به



اندازه دیدن و بوییدن یه گل آرامش بخش نیست.



بهروز سرش را تکان داد و به حرکات مشتاقانه دختر جوان نگریست.ناخودآگاه



لبخندی روی لبش آمد.زیر لب گفت:خودشم عین یه گل می مونه.بسیار زیبا.



ناگهان فرشته سقلمه ایی به پهلویش زد و گفت:کجایی؟دختر عمومو خوردی



که!



بهروز اخم هایش را درهم کشید و گفت:تو باید همیشه عین اجلق معلق



باشی؟



فرشته کمی سینه اش را جلو داد و گفت:همینه که هست.





بهروز چشم غره ایی به او رفت و گفت:دختره ی پرو



فرشته خندید و با آلما همگام شد تا از باغ گلها خارج شدند.



***********



فرزانه با شوق گفت:عاشق پیاده روی تو خیابونای اصفهانم اونم فصل بهار



بهنام به آرامی گفت:به زودی اصفهان سنگ فرش قدمهات میشه خانم



فرزانه با گونه ایی گل انداخته خندید.فرشته با لحنی شوخ گفت:بهنام چی به



خواهرم گفتی که خندید؟به ما هم بگو ویتامین خندمون کم شده.



قبل از اینکه بهنام جوابی دهد بهروز گفت:دختر تو همه جا عین نخود هر



آشی؟آخه به تو چه؟اگه قرار بود تو بفهمی خب بلند می گفت.



بهنام شکلکی برای فرشته درآورد و گفت:گرفتی خان داداشم چی گفت؟



آلما از دعواهای طنزآمیز آنها با صدای بلند خندید که آنها متعجب به او



نگریستد.فرزانه گفت:



-دیوونه چقد دلم برا خنده هات تنگ شده بود.



آلما لبخند زد و گفت:خودمم دلم برا خنده هام تنگ شده بود.



بهروز متحیر و کنجکاو به آلما نگریست.دلش می خواست بداند این دختر چرا



اینقدر به نظرش مرموز و متحیر کننده می آید.انگار آلما جوری او را به خود جذب



می کرد.فرشته گفت:بیاین بریم بستنی بخوریم.




romangram.com | @romangram_com