#چشمان_سگ_دارش_پارت_51
ماکان ایستاد ،برگشت و با پناه چشم در چشم شد ،لبخندِ کجی کنج لبش نشست ،چشمکی زد،عقب گرد کردو به راهش ادامه داد،پناه با دهانی نیمه باز
به این پسرکه حیا را خورده و پررویی را به حدش رسانده نگاه میکرد ،با غیض نشست ورو به سوگل گفت:«چرا اسممو بهش گفتی؟»
سوگل با تعجب به پناه خیره شد،بعداز مکثِ تقریبا کوتاهش گفت:«چیشد مگه؟! من نمیگفتم بالاخره میفهمید ،بعدشم تو هنوز این آدمو نمیشناسی ،خدا
نکنه به یه چیزی پیله کنه ،محالِ بیخیال شه تا نفهمه»
پناه شانه ای بالا انداخت و گفت:«حالا کی بود این شازده ی پررو!!؟»
سوگل خندیدو گفت:«این شازده پسر عموی اقای طلوعیِ، معلومه ازش بدت اومده که اینجوری حرف میزنیاا»
پناه پشت چشمی نازک کرد و گفت:«چطور بهش اجازه میدی انقدر صمیمی باهات حرف بزنه...یعنی چی اخه پسرم انقدر جلف ؟! »
سوگل دستش را روی شانه ی پناه گذاشت و گفت:«تو که هنوز نشناختیش پس زود قضاوت نکن ،درسته شوخِ و زود باهمه صمیمی میشه اما ،تا بحال
ندیدم چشمش هرز بپره...حداقل درمورد من که اینجوری نبوده...»
پناه پوزخندِ صدا داری زد، نیم نگاهی به سوگل انداخت و گفت:«چقدر تو ساده ای مارموز بودن از قیافش میباره ببین کی بهت گفتم...»
*****
(ماکان)
همیشه عادت داشت بدونِ در زدن وارد شود ،دستگیره را پایین کشید و وارد شد ،پرهام پوشه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت عینک طبی
romangram.com | @romangram_com