#چشمان_سگ_دارش_پارت_50
سمت سوگل گرفت و گفت:«اولا شونصد مرتبه بهت گفتم ،هی اقای طلوعی نبند به خیک من ،والا یادِ بابا بزرگٍ هفتاد سالم میوفتم که عمرشو داد به نوه
نتیجه هاش، اسممو که بلدی...ثانیاً موافقم؛ اسم قشنگیه »
سوگل تک خنده ی آرامی کردو گفت:«ببخشید همش یادم میره ،خب زشته آخه درست نیست که اسمتون رو صدا کنم اقای طلو...»
پسر دوباره انگشتش را بالا کشید و اخم هایش گره خورد.سوگل پسِ سرش را خاراند و گفت:«اقا ماکان»
ماکان لبخندِ پهنی زدو گفت:«آباریکلا ،فقط رئیستو به فامیلی صدا کن من از این قرتی بازیا خوشم نمیاد...(صدایش را پایین آورد و به اتاق پرهام اشاره
کرد)حالا بگو ببینم رئیس بداخلاقت هست؟! »
سوگل که از موقع آمدن ماکان همانطور میخندید و خنده از روی لبهایش محو نمیشد گفت:«رئیس واسه هرکی بداخلاق باشن برای شما که نیستن...بله
همین پیش پاتون اومدن ،میخواین بهشون خبر بدم اومدین؟!»
دستی به موهایش کشید و گفت:«نه میخوام سورپرایزش کنم»
سوگل مقنعه اش را صاف کردو گفت:«آخه میترسم ،انقدر هرروز صبح سورپرایزشون میکنین دکتر لازم شنااا»
ماکان قیافه ای گرفت و گفت:«دِ نَ دِ حاجیتو نشناختی هنو...دوزِش دستمه حواسم هس»
دوانگشتنش را به پیشانی زد،به سمت اتاق به راه افتاد ،پناه همانطور با اخم به او نگاه میکرد ،در دل گفت:«جلفِ بیشعور»
romangram.com | @romangram_com