#چشمان_سگ_دارش_پارت_45
پسر عینکِ طبی اش را به چشم زد برگه را از نظر گذراند و گفت:«خانمِ پناهِ شایسته...اسمتون خیلی بهتون میاد »
دوباره اخم بینِ ابروهایش جا خشک کرد ،این حرکت از دیدِ پسر دور نماند،پوزخندی زد برگه را درونِ پوشه بازگرداند،روبه پناه گفت :«پرهامِ طلوعی
هستم مدیر عامل ِ این شرکت ، مقرراتی و سخت گیر. ، درساعتِ کاری فقط برام کار مهمه و کار ، رأسِ ساعت میاین رأس ساعت هم میرین ،کارتون خوب
باشه و ازتون راضی باشم به عنوان پاداش هم حقوقتون رو افزایش میدم ، شیوه ی کاریم همینه...حالا هم میتونین تشریف ببرین ،فردا رأس ساعت هشت
صبح میبینمتون »
پناه سری تکان دادو خداحافظی کردو از شرکت بیرون زد ،نفسِ راحتی کشید ،حالا میتوانست راحت سر بر بالین بگذارد ،بزرگترین دغدغه اش پشت سر
گذاشته شده بود...
****
صبحانه ی مختصری خورد آماده شد و از خانه بیرون زد ،گوشی موبایلش را از کوله اش بیرون کشید بعداز مدتها روشنش کرد،بلافاصله بعداز روشن
کردنش چند پیام پشت هم به دستش رسید ، یکی یکی پیام ها را باز کرد سه تا از نیایش ،دوتا هم از یاشار...اول پیام های نیایش را باز کردو خواند ، از
پناه گله کرده بود ،از اینکه در بی خبری از اوبه سر میبرد...
پاسخش را داد و جریان های این چند وقت را مختصر برایش توضیح داد.
سپس پیام های یاشار را خواند،اولین پیام با این مضمون بود:«سلام ، میدونم آب ِپاکی رو روی دستم ریختی و جوابِ قطعیت رو بهم دادی ،اما من اُمیدم
romangram.com | @romangram_com