#چشمان_سگ_دارش_پارت_46


رو از دست نمیدم، الان نه اما مطمعن باش بازهم منو میبینی» و دومین پیام«بازم سلام ،اینبار پیام دادم ،نه بخاطرِ خودت!میخواستم ببینم چیشد

؟تونستی برای پدرت کاری کنی؟! رو کمک من حساب کن، البته نه به عنوانِ خواستگار به عنوانِ استادت ، یا یه آشنا»

پوزخندِ صدا داری زدو زیرِ لب زمزمه کرد:«هه کمک!! نوش دارو بعداز مرگِ سهراب ، خیلی زود دیر میشه استاد،خیلی زود .»

*****





وارد شرکت شد ،به محض ورود همان دخترِ دیروزی را دید پشتِ میزی که انتهای سالن قرار گرفته شده نشسته بود...

به سمتش رفت دختر با شنیدنِ صدای پای پناه سربلند کرد باز باهمان لبخند به او نگاه کرد ،بلند شد دستش را دراز کردو با پناه دست داد،پناه هم مانند

خودش رفتار کرد مودبانه و باوقار...

«سلام عزیزم خوش اومدی، اقای طلوعی در موردت و کاری که باید انجام بدی با من صحبت کردن ،( به میزِ کناری خودش اشاره کرد)این میزِ توعه

،راستش تمومِ اتاق ها اشغالن تنها جای خالی هم همینجا کنارِ منه ،مشکلی که نداری؟!»

پناه لبخندِ کم رنگی زدو گفت:«نه چه مشکلی ، خیلی هم خوبه»


romangram.com | @romangram_com