#برایت_میمیرم_پارت_54
" خب ، ببخشید . خستم . و امشب شاهد یه قتل بودم . ولی خب بازم بی ادبیه که حواسم رو جمع نکنم . داشتی
میگفتی ؟ "
یه دقیقه ای نگاهم کرد ، بعد سرش رو تکون داد . " مهم نیست . تو خسته ای ، و من یه بازجویی قتل دارم که باید
سرپرستی اش کنم . کاش تو این ماجرا درگیر نبودی ، اما خب هستی ، و چه دلت بخواد ، چه دلت نخواد ، بازم قراره
منو ببینی . فقط این قدر فشار نیار ، باشه ؟ بزار کارم رو انجام بدم . تصدیق میکنم که وقتی جلو صورتم هستی و
دیوانه ام میکنی ، نمیتونم کارم رو انجام بدم . "
با خشم گفتم " من تورو دیوونه نمیکنم . کلا قبل از اینکه ببینمت دیوانه بودی . حالا میشه برم خونه ؟ "
چشم هاش رو با پشت دستش مالوند و تابلو بود که داره عصبانیتش رو کنترل میکنه " تا یه چند دقیقه ی دیگه .
خوم میبرمت خونه "
" یکی میتونه من رو به بدن های عالی برگردونه . ماشین خودم رو نیاز دارم "
" گفتم خودم میبرمت "
" منم گفتم ماشین خودمو احتیاج دارم "
" میگم فردا برات بیارنش . نمیخوام بری صحنه ی جرم رو بهم بزنی "
" خیلی خوب . یه تاکسی میگیرم میرم خونه . نیاز نیست بیای بیرون " بلند شدم ، کیفم رو برداشتم ، و اماده شدم که
از در برم بیرون . با اینکه هنوزم بارون میبارید ، تو پیاده رو وایمیستادم تا بتونم یه تاکسی بگیرم .
" بلر . بشین"
romangram.com | @romangram_com