#برایت_میمیرم_پارت_126

حالا داشت من رو ندیده میگرفت .
یه چند تا از افسرها به نظر داشتن سرما میخوردن . چون دستشون رو مشت کرده بودن جلو دهنشون و داشتن

سرفه میکردن _ البته احتمال هم داره که داشتن سعی میکردن جلو صورت ستوانشون نزنن زیر خنده . که اصلا

خوشم نیومد . برا این که من داشتم میمردم و اونا همه داشتن میخندیدن ؟ ببخشیدا ، ولی من تنها کسی بودم که فکر

میکرد تیر خوردنم خنده دار نیست ؟

به سمت اسمون گفتم " بعضی از ادما ، خیلی با ادب ترن و به کسی که داره از خون ریزی میمیره نمیخندن "

وایات گفت " تو از خون ریزی نمیمیری " صداش به نظر یه کم کش دار میومد .

شاید . شایدم نه . اما خوب نباید لااقل احتمالش رو در نظر گرفت ؟ تقریبا وسوسه شده بودم که برای نشون دادن به

اونم که شده از حون ریزی بمیرم ، اما خوب سود این کار چی بود ؟ تازه اشم ، اگه من میمیرم ، کی دیگه سعی

میکرد زندگی اون رو براش جهنم کنه ؟ به هر حال باید به این چیزا هم فکر کرد دیگه .

ماشین های بیشتری رسیدن اونجا . شنیدم که وایات داشت یه تیم تشکیل میداد که اون یارو رو پیدا کنن . دوتا تا از

پزشک های اورژانس ، یه زن جوان سیاه پوست با موهای صاف و خوشگل ترین چشم های شکلاتی رنگی که تا به

حال دیده بودم ، با یه مرد مو قرمز کوتاه که من رو یاد رد باتنز مینداخت ، با جعبه های پزشکی اشون نزدیک من

دولا شدن . سریع کارهای ابتدایی رو انجام دادن _ مثل چک کردن نبضم ، و بستن زخمم . بهشون گفتم " به یه

شکلات نیاز دارم "

زنه با همدردی گفت " هممون نیاز داریم "

romangram.com | @romangram_com