#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_91
دستش را به سوی اسکارلت دراز کرد ولی وسط راه همانجا خشک بر جای ماند؛ سیلی اسکارلت با تمام قوت به صورتش فرود آمد. صدای آن چون نفیر شلاق در اتاق ساکت پیچید و ناگهان خشم اسکارلت فرو نشست و احساس پشیمانی قلبش را تسخیر کرد. رد سیلی بر صورت اشلی مشاهده می شد. ولی هیچ نگفت، دست او را بر دست گرفت و بوسه ای بر آن گذاشت و بعد، قبل از آنکه کلمه ای دیگر بگوید رفته بود و در را به آرامی پشت سر خود بسته بود.
اسکارلت بی اراده و ناگهان نشست، واکنش خشم، زانوهایش را ضعیف کرده بود. او رفته بود و خاطره آن سیلی تا پایان عمر در خاطر اسکارلت باقی می ماند.
صدای پای او را شنید که رفته رفته ضعیف می شد. اثر آن خشونت کاملاً او را گیج کرده بود. برای همیشه او را از دست داده بود. فکر می کرد که از این پس اشلی از او متنفر خواهد شد و وقتی چشمش به او می افتد، به یاد می آورد که چگونه بدون این که خطایی مرتکب شده باشد سیلی خورده است.
ناگهان با خود اندیشید: «من هم مثل هانی ویلکز بد هستم.» و حتی از دیگران. بدتر از آنان. یادش آمد که چگونه همین دیگران، هانی ویلکز را مورد تمسخر قرار می دادند. او نیز بیش از دیگران در این تمسخر شرکت کرده بود. لوندی ها و عشوه گری های سبک و جلفش را وقتی به بازوی پسرها می آویخت به یاد آورد و یکباره آتش تنفرش نسبت به خودش، به اشلی و به همه دنیا زبانه کشید. از خودش نفرت داشت و با تنفری که از عشق ویران شده یک دختر شانزده ساله بر می خاست از آنان هم نفرت داشت. فقط کمی لطافت واقعی در این عشق حس می کرد. آن اتکا و اطمینانی که به جذابیت و زیبایی خود احساس می کرد، همراه با غرور و وقارش از دست رفته بود. اکنون خود را گم شده حس می کرد و ورای این حس گم گشتگی، ترسی بود که وجودش را در بر گرفته بود؛ ترس از انگشت نمایی. می ترسید همه انگشتان کش او شوند و هر جا می رود نشانش دهند. آیا او هم مثل هانی می شد؟ آیا همه به او می خندیدند؟ از این افکار بر خود می لرزید. دستش به میزی که کنارش بود خورد. گلدان ها و عروسک های چینی روی آن بهم خورد و صدایی مهیب در آن اتاق خاموش برخاست، از این صدا لرزه بر اندامش افتاد. با خودش فکر می کرد که باید هر چه زودتر کاری بکند وگرنه دیوانه خواهد شد. یکی از گلدان ها را برداشت و با خشم تمام آن را به طرف بخاری دیواری پرتاب کرد، گلدان در دم تکه تکه شد هر تکه اش به سویی پرتاب شد.
«این دیگه خیلی زیاده.» صدایی از پشت نیمکت بزرگ به گوش رسید.
هیچ چیز اسکارلت را این قدر نترسانده بود. دهانش از ترس خشک شد. با دست صندلی را محکم چسبید. زانو هایش از وحشت می لرزید. رت باتلر از پشت نیمکت بیرون آمد. او آن جا مشغول استراحت بود و وقتی برخاست تعظیم کوتاهی به علامت ادب کرد.
«هیچ چیز بدتر از این نیست که چرت بعد از ظهر آدم با این صحنه ای که شاهدش بودم خراب بشه. این خواب به این همه جنجال نمی ارزه. ولی چرا جون من در خطر بیفته؟»
او واقعی بود. روح نبود. مقدسین ما را حفظ کنند. او همه چیز را شنیده بود!
«آقا شما باید حضورتون رو اعلام می کردین.»
«واقعاً؟» لبش به خنده گشوده شد و دندان های سفیدش بیرون افتاد، چشمانش نیز می خندید. «ولی شما وارد شدید. من مجبور شدم منتظر آقای کندی بمونم. شما آرامش منو به هم زدین، به علاوه چون احساس کردم در این مهمونی وجود مزاحم و مطرودی هستم، اومدم اینجا که مزاحم کسی نشده باشم، ولی افسوس! می بینید که...»
لبخندی با نرمی لبانش را زینت داد.
romangram.com | @romangraam