#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_92


خشم اسکارلت دوباره بالا گرفت و فکر کرد که این مرد بی تربیت و گستاخ، همه چیز را شنیده، چیزهایی که قبل از بیانش بهتر بود می مرد.

با خشم گفت: «شما استراق سمع کردید.»

او دوباره خندید، در واقع پوزخندی بود که تحولی می داد. «اشتباه نکنید، استراق سمع برای شنیدن چیزهای جالبه. این تجربه طولانی منه - من»

اسکارلت گفت: «شما نجیب زاده نیستین آقا!»

«و شما هم دختر خانم متشخص نیستین، بعد از این حرفا و کارهایی که کردید نمی شود شما را یک دختر خانم متین و مؤقر دونست.» به نظر می رسید اسکارلت در نظر او جالب جلوه کرده است، باتلر لبخندی تحویلش داد. «اگر چه خانم های مؤقر و محترم کمتر مورد توجه من هستن، من می دونم اونا چی فکر می کنن، ولی خودشون هیچ وقت شهامت این رو ندارن که بگن به چی فکر می کنن. و این باعث نفرت من میشه. اما شما دوشیزه اوهارا، روح ممتاز و کمیابی دارین و من کلاهم را برای شما بر می دارم. من نفهمیدم که این آقای اشلی ویلکز محترم چه چیز جالبی داره که می تونه دختری مثل شما رو با روحی آتشین و سرکش، به خودش جلب کنه. باید جلوی شما زانو بزنه، باید خدا رو شکر کنه، دخترایی مثل شما کمیابن، با درونی پر از اشتیاق به زندگی ولی درمانده و مغلوب...»

اسکارلت از خشم فریاد زد: «شما لیاقت پاک کردن چکمه های اونم ندارین!»

باتلر روی نیمکت نشست و خنده را سر داد.

«و شما هم مثل اینکه قرار بود تا آخر عمر از اون متنفر باشین، نیست؟»

اگر می توانست، او را می کشت. به سرعت با وقار خاص خود از کتابخانه خارج شد و در را به هم کوبید.



***

romangram.com | @romangraam