#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_90
رنگ از صورت اشلی پرید.
«شاید تو راست بگی، من پست بودم. به هر حال من با ملانی ازدواج می کنم. به تو دروغ گفتم، تو رو به اشتباه انداختم و در عین حال ملانی رو هم به اشتباه انداختم. نباید این چیزها رو بهت می گفتم، چون می دونستم که نمی فهمی. چطور می تونم تو رو دوست داشته باشم وقتی می بینم این همه شور زندگی و جوانی در تو هست در حالی که من اصلاً این چیزها رو ندارم؟ تو ذاتاً نیروهای پر شور و شری داری، مثل آتش، مثل باد، و چیزهای وحشی دیگر و من...»
اسکارلت به ملانی فکر می کرد. چشمان قهوه ای رنگش را با آن نگاه های دور دست، دست های ظریف و دستکش های سیاه و سکوت و آرامش لطیفش مجسم می کرد. وناگهان خشمش ترکید، همان نوع خشمی که جرالد را وادار کرد که آدم بکشد و پدرانش را واداشت که کارهایی بکنند و دودمانشان را به باد دهند. اکنون در وجود او را از آن آرامش تبار روبیلار، آن آرامش سفید که می توانست بدبختی های بزرگ جهان را تحمل کند، خبری نبود.
«چرا نگفتی، چرا قبلاً به من نگفتی، احمق، تو از ازدواج با من می ترسی! تو بهتره با همان کوچولوی دیوونۀ احمق زندگی کنی، که حرف زدن بلد نیست و تنها حرفی که از ذهنش در میاد بله یا نه است و چند تا توله بدبخت و بی زبون مثل خودش پس بندازه! تو...»
«تو نباید در مورد ملانی این طور صحبت کنی!»
«نباید تو رو لعنت کنم! حق ندارم؟ حق ندارم از تو لعنتی متنفر باشم؟ تو کی هستی که به من میگی نباید؟ احمق پست، تو - تو کاری کردی که من باور کردم می خوای با من ازدواج کنی...»
صدای اشلی حالت دفاعی گرفت: «انصاف داشته باش، من هرگز...»
نمی خواست با انصاف باشد، با وجود این که می دانست هر چه که اشلی می گوید حقیقت دارد. آنچه که به یادش می آمد این بود که اشلی تا آن روز یک قدم از مرز دوستی های ساده فراتر نگذاشته و خطایی نکرده است و همین بود که اکنون او را و غرورش را شکسته بود. دنبال اشلی دویده بود و چیزی گیرش نیامده بود و به جای او دختر رنگ پریده و دیوانه ای چون ملانی را انتخاب کرده بود. اوه، کاش نصیحت های الن و مامی را گوش می کرد و هرگز، هرگز آشکار نمی کرد که حتی از او خوشش می آید. این کار بهتر از این بود که نتیجه ای این گونه شرمناک نصیبش شود!
از جایش پرید و چون دست هایشان به هم گره خورده بود، اشلی نیز خود به خود راست ایستاد. صورتش چون آدم کر و لالی بود که با بدبختی دست به گریبان است و با حقایقی رنج آور رو به رو شده است.
«ازت بدم میاد، تا وقتی که زنده ام. آدم پستی هستی - بی آبرو - بی آبرو» دیگر نمی دانست چه باید بگوید، دنبال واژه هایی از این دست می گشت، کلمات بد را به قدر کافی در ذهن نداشت.
«اسکارلت - خواهش می کنم...»
romangram.com | @romangraam