#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_56
«لباستو بده به من اسکارلت ، بعد از دعا تورهاشو درس می کنم.»
«سوالن ، اصلا از اینجور حرف زدن خوشم نمیاد عزیزم. لباس صورتتی خیلی هم قشنگه ، به رنگ صورتت خیلی میاد. لباس سبز اسکارلت هم فقط به خود ش برازنده س ، ولی می تونی فردا شب گردن بند منو به گردنت بندازی.»
سوالن که پشت سر مادرش ایستاده بود سرش را بالا گرفت و فاتحانه نگاهی به اسکارلت انداخت ، می دانست که او هم می خواسته گردن بند مادرش را برای میهمانی قرض بگیرد. اسکارت زبانش ا برای او در آورد در نظر اسکارلت ، سوالن دختر خودخواهی بود که با آه و ناله های خود همیشه برای او مزاحمت ایجاد می کرد و اگر به خاطر مادرش نبود سیلی جانانه ای بیخ گوشش خوابانده بود.
الم گفت :« خب ،آقای اوهارا حالا بفرمایید اقای کالورت دیگه راجع به چارلزتون چی گفت؟»
اسکارلت می دانست که مادرش اصلا به مسایلی مثل جنگ و سیاست علاقه ای ندارد و آنها را کارهای مردانه می دانست و عقیده داشت زنان در این مورد نمی توانند نظر درستی بدهند ، پس باید هوشمندانه خود را دور نگه دارند . اما بحث درباره این مسئله جرالد را خوشحال می کرد و از اینکه موضوع را برای همسرش تعریف کند لذت می برد ، و الن در خوشحال کردن شوهرش همیشه موفق بود.
در حالی که جرالد ماجرا را با طورو تفصیل فراوان تعریف می کرد مامی هم از بانوی خود پذیرایی می کرد . نان برشته ، جوجه سرخ شده ، سیب زمینی داغ که کره اب شده روی آن ریخته بودند. مامی نیشگونی از جک ، پسرک سیاه گرفت و او تازه فهمید که باید وظیفه اش را انجام دهد .پشت سر الن ایستاد و بادبزن را بارون های کاغذی اش به ارامی بالا و پایین می برد. مامی کنار میز ایستاد و لقمه هایی را که به دهان اربابش فرو می رفت شمرد ، گویی مامور بود که به زور به او غذا بدهد تا سیر شود. الن تند تند میخورد ولی اسکارلت می دید که او خسته تر از آن است که بداند چه می خورد. فقط چهره سخت و خشک مامی او را وادار به خوردن می کرد.
وقتی ظرفها خالی شد و جرالد تازه به نیمه های صحبت خود رسیده بود و داشت درباره اینکه یانکی ها می خواهند سیاهان را آزاد کنند و حاضر نیستند برای این آزادی حتی یک پول سیاه هم بدهند حرف می زد ، الن از جا برخاست.
جرالد با بی میلی پرسید :« میخواهید دعا را شروع کنیم؟»
«بله ، دیگه دیر وقته-درست ساعت دهه.» دراین موقع زنگ ساعت به گوش رسید که ده ضربه می نواخت. «کارین خیلی وقت پیش باید خوابیده باشه. چراغ لطفا ، پورک و کتاب دعای من. مامی.»
با فرمان آرام و محکم مامی ، جک بادبزن را کنار گذاشت و به جمع کردن ظروف پرداخت. مامی کشوی یکی از قفسه ها را کشید و کتاب دعا را بیرون آورد.
پورک وی پنجه پا بلند شد و زنجیر را گرفت و پایین کشید و سطح میز را روشنی شدیدی فرا گرفت و سقف و دیوارها در تاریکی فرو رفت. الن دامنش را با دو دست کمی بالا کشید و روی زمین زانو زد ، کتاب را باز کرد و جلوی نور گرفت. جرالد هم در کنارش زانو زد و اسکارلت و سوالن نیز ان سوی میز در جای مناسبی قرار گرفتند و زانو زدند. دامنشان زیر زانوهایشان مچاله شده بود و از درد پایشان جلوگیری می کرد. کارین که کوچکترازهمه بود و دستش به میز نمی رسید کنار صندلی زانو زد و دست هایش را روی آن قرار داد. او این حالت را دوست داشت ، چون اغلب هنگام دعا چرت می زد و این حالت او رااز نگاه مادر دور نگه می داشت.
romangram.com | @romangraam