#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_55


همان طور که تخته های کف سرسرا را زیر پایش صدای می کرد صدای او نیز بلند و بلندتر می شد و همه آن رااز اتاق پذیرایی می شنیدند.

«صد دفه گفتم ، بازم می گم ،اصلا خوبی به این آشغالای سفید نیومده. اصلا به میس الن چه که بلند شد بره اونجا ، وقت خودشو صرف این خونه خراب ها بکنه. باید یه قابله سیاه می آوردن. من صد دفه گفتم-»

همانطور که از راهروی سرپوشیده ای که به طرف آشپزخانه می رفت می گذشت همپنان غرغر می کرد و صدایش رفته رفته ضعیف می شد. و دیگر به گوش نمی رسید. مامی همیشه روش مخصوص خود را داشت. و با همین روش مخصوص ارباب خانه را در جریان افکارش قرار می داد. اما خوب می دانست که مقام و منزلت سفیدها اجازه نمی دهد که به حرفهای یک سیاه اهمیت بدهند ، بااین وجود همیشه غرغرش به راه بود. می دانست که این غرغرها فایده ندارد ، سفیدها اعتنایی نمی کنند ، حتی اگردر اتاق بغلی داد بکشد. همین غرغرها او را از توبیخ و شماتت نجات می داد زیرا لااقل در آن خانه همه می دانستند که حق بااوست.

پورک وارد شد ،با سینی و ظورف نقره و دستمال سفره. پشت سرش سیاه ده ساله ای حرکت می کرد و در حالی که دکمه روپوش کتانی اش را می انداخت بادبزنی در دست داشت که ار قد خودش بلند تر بود و ازرشته های بلند کاغذی درست شده بود. الن یک بادبزن پر طاووس زیبایی داشت که در موارد خیلی مخصوص از آن استفاده می کرد اما بعداز بحث های فراوان با پورک ، کوکی و مامی قانع شدند که پر طاووس شگون ندارد.

جرالد یک صندلی پیش کشید و الن نشست و چهار صدا ناگهان او را سوال پیچ کردند.

«مادر ، تورهای لباس تازه من که فردا توی مهمونی دوازده بلوط می خوام بپوشم خیلی شل و وارفته شده ،ممکنه درستش کنی؟»

«مادر ، لباس اسکارلت از مال من قشنگ تره ، وقتی اونو پوشیدم مث یک دیو صورتی می شم. چرااسکارلت لباس صورتی منو نپوشه ومن لباس سبز اونو؟ این لباس صورتی خیلی بهش میاد.»

«مادر ، چرا من نمی تونم فردا شب توی مجلس رقص باشم؟ الان سیزده سالمه-»

«خانم اوهارا ، باور کنید که- ساکت شید دخترا ، قبل از این که شلاقمو بل کنم- کید کالورت امروز در آتلانتا بود می گفت –ممکنه ساکت شید و بذارید اقلا صدای خودمو بشنوم؟-می گفت اونجا اوضاع خرابه ،هیچ حرفی به جز جنگ در بین نیست. میلیشیا مشغول تمرینه ، دسته های سوار دُرُس شده . خبرهایی از چارلز تون رسیده که مردم دیگه نمی تونن توهین یانکی ها رو تحمل کنن. همه دارن آماده میشن.» چهره خسته الن به لبخندی گشوده شد بااینکه دخترها منتظر جواب بودند ولی او به احترام آقای اوهارا رویش را به جانب او برگرداند.

«اگه مردم شریف چارلزتون اینجوری فکر می کنن ، شک ندارم که ما هم باید به زودی راه اونا رو پیش بگیریم.» او همیشه باایمانی راسخ ساوانا را از سایر شهرها و بندرها جدا می دانست و معتقد بود مردم آنجا اصالتا دارای پاکترین و اصیل ترین خون در سراسر قاره آمریکا هستند. درباره چارلزتون هم تقریبا همین طور فکر می کرد.

«نه کارین ، امسال نه ، سال دیگه می تونی در مجلس رقص شرکت کنی و لباس بلند شب بپوشی و انوقت چقدر هم به کوچولوی عزیزن خوش می گذره. اخم نکن دیگه خوشگلم. پیک نیک بله ،ولی رقص باشه وقتی چارده سالت شده.»

romangram.com | @romangraam