#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_54


پرسید :«بچه تعمید شد؟»

الن گفت :« بله ، و مرد بیچاره. می ترسیدم امی هم بمیرد ، ولی فکر می کنم زنده بمونه.»

چهره دخترها به سوی او برگشت . حیرتزده و پرسشگرو و جرالد فیلسوفانه سر تکان داد :«خب ، خیر بوده حتما که بچه مرده. پدر بدبخت-«

الن به نرمی سخنش را قطع کرد و گفت :«دیر وقته بهتره دعا کنیم.» جرالد هیچ از کار الن ناراحت نشد و اسکارلت مادرش را خوب می شناخت و می دانست که رفتارش معمولا کسی را ناراحت نمی کند.

این که چه کسی پدر بچه امی اسلاتری بود رازی به حساب می آمد و کشف آن لذتی داشت و اسکارلت می خواست منتظر توضیحات مادر باشد. هرگز به این راز پی نمی برد. تصور می کرد که کار یوناس ویلکرسون باشد چون چند بار او را هنگام شب با امی دیده بود که با هم قدم می زدند. یوناس یک یانکی مجرد بود و چون همیشه شغلش اداره کارگران مزرعه بود از زندگی اجتماعی و آداب و آیین معاشرت اطلاعی نداشت. با هیچ خانواده ای نمی توانست وصلت کند مگر اسلاتری ها که از توده پست و آشغال ، چون او ، شمرده می شدند. اما یوناس هم که خود را از نظر سواد بالاتر از آنها می دانست طبیعی بود که حاضر نمیشد با امی ازدواج کند و اینکه چند باردر تاریکی شب بااو ملاقات کرده اهمیتی نداشت.

اسکارلت برای اظهار و ارضای کنجکاوی خود ، آهی کشید. در مقابل چشمان مادر اتفاقاتی می افتاد که گاهی آنها را ندید می گرفت. گویی اصلا اتفاق نیفتاده است. الن از آنچه که برخلاف عادت و افکار و رفتارش بود تنفر داشت و سعی می کرد اسکارلت را نیز به همین شکل تربیت کند ولی کمتر موفق شده بود. الن بطرف تاقچه رفت تا تسبیح خود را از جعبه کوچکی که همیشه آنجا می گذاشت بردارد ، مامی با صدای محکمی گفت:

«خانم الن ، قبل از اینکه دعا بخونین حتما باید شام بخورین.»

«متشکر مامی ، گرسنه نیستم.»

مامی اخم کرد وگفت :« خودم براتون آماده می کنم و شما باید بخورین »

و بعد به سرسرا رفت و به سوی آشپزخانه راه افتاد.

»پورک! به اشپز بگو ماهی درس کنه ، خانم الن تشریف آوردن.»

romangram.com | @romangraam