#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_57


خدمه منزل هم به سرعت به سرسرا امدند و در مقابل در اتاق زانو زدند. مامی در حالی که زانو زده بود صدای ناله مانند خود را به دعا بلند کرد و پورک گردنش را مثل چوب خشک ، راست نگه داشته بود. روزا و تینا مودبانه با پیراهن های چیت خود زانو زده بودند. کوکی ، زن اشپز ،لاغر و زرد روسری سفید به سر داشت و میان همه شاخص بود. جک که از شدت خواب دیوانه شده بود از ترس نیشگون های مامی خود را به زور بیدار نگه داشته بود. به طور معمول ،در چنین مواقعی چشمان سیاه آنان از شادی برق می زد ، زیرا دعا خواندن همراه ارابابان سفید پوست ، ان روزها افتخاری محسوب می شد و واقعه مهمی به شمار می آمد. عباران و جملات قدیمی دعا که طعم و حسی شرقی داشت در ذهن انها مفهوم روشنی بر جای نمی گذاشت ولی رضایتی قلبی به وجود می اورد و آنان خم و راست می شدند و تکرار می کردند «خدا وند به ما رحمت آورد « عیسی مسیح به ما رحمت آورد.»

الن چشمانش را بست و دعا را آغاز کرد لحنی مواج آرام و تسکین دهنده داشت. نو زرد رنگ و دایره شکلی که روی میز افتاده بود سرهای فرو افتاده را نیز روشن میکرد. الن به خاطر سلامتی و خوشبختی و کرامتی که خداوند به آن خانه عطا کرده بود شکر می کرد و برای افراد خانواده و سیاهان آن املاک وسیع ، رحمت و عافیت می خواست.

بعد از خواندن دعا برای کسانی که زیر سقف تارا می زیستند ، پدر ، مادر ، خواهران ، سه کودک در گذشته و «تمام ارواح مسکینی که در برزخ می زیستند »نیز بی نصیب نماندند. آنگاه الن تسبیح سفیدش را میان انگشتان کشیده اش گرفت و دعای دسته جمعی آغاز شد. همچون وزش نسیمی آرام ، جواب سیاهان و سفیدان طنین خوشایندی داشت:

«مریم مقدس ،مادر خداوند ما ، برای ما گناهکاران دعا کن ، اکنون و در لحظه مرگ.»

علی رغم دردی که در روحش احساس می کرد و علی رغم اشک های نریخته اش ، اسکارلت در این لحظات مثل همیشه آرامشی را که بر او غالب شده بود می شناخت. درماندگی و ناامیدی آن روز و ترس از فردا تقریبا او را رها کرد و امید باز آمد. این آرامش به خاطر نزدیکی دلش به خداوند نبود ، زیرا مذهب چیزی بود که در ذهن او نمی گنجید و فقط بر زبانش جاری می شد. چنین حالتی از تماشای چهره ذلپذیر و درخشان مادر و توجه او به خداوند و مقدسان و فرشتگان به وجود آمده بود که داشت برای کسانی که مورد علاقه اش بودند دعا می کرد. وقتی الن به درگاه الهی دعا می کرد اسکارلت تردید نداشت که خداوند صدایش را شنیده است.

دعای الن به پایان رسید و جرالد که نتوانسته بود تسبیح خود راپیدا کند ده تا ده تا با انگشت دعاهایش را می شمرد. افکاراسکارلت دوباره با شنیدن صدای خشن و بی موج او درهم ریخت. اگنون می دانست که وقت محاکمه وجدان فرا رسیده است. الن به او آموخته بود که درپایان هر روز وظیفه داردکه وجدان خود را بازپرسی و محاکمه کند و گناهان خود را یک به یک بر شمارد و از خدا بخواهد که او را ببخشد و قدرتی به او عطا کند که دیگر آن گناهان را تکرار نکند. اما اسکارلت در ان ساعت به بازپرسی قلب خود مشغول بود.

سرش را پایین انداخت و تقریبا روی دستهای خود قرار داد تا مادر نتواند صورتش را ببیند. افکارش دوباره غمگنانه به سوی اشلی بازگشت. اسکارلت ، چه طور او می تواند وقتی تو را دوست دارد با ملانی ازدواج کند؟ پس چه وقت می خواهد بداند که تو چه قدر دوستش داری؟ چه طورمی تواند عمدا این طور قلب تو را بشکند؟

بعد ، ناگهان ، یک فکر ، درخشنده و تازه ،مثل ستاره دنباله دار به ذهنش رسید.

«آره ؛ اشلی نمی دونه که من دوستش دارم!»

چیزی نمانده بود که از این فکر ناگهانی فریاد بکشد. ذهنش از کار ایستاد گویی مدتی طولانی فلج بوده است نفسش برید و بعد دوباره به کار افتاد.

«چه طور می توانست بداند؟ من همیشه با او رسمی بودم و مثل خانم ها فاصله معینی رو حفظ می کردم احتمالا فکر کرد که من هیچ احساسی به جز یک دوستی ساده ندارم. بله ، علت سکوتش همین است! فکر می کند عشقش هیچ حاصلی ندارد. به همین دلیل به نظر خیلی -»

romangram.com | @romangraam