#آرزو_پارت_84


- پس با پدرت حرف می زنم .

- نه ... الان نه ... خواهش میکنم ... باید اول خیالمون از بابت محمد و کارون راحت بشه !

مهری را دیدم که به گوشیش ور می رفت ، بلند شدم : باید برم .

ارس پاکتی را به سمتم گرفت : هر چی تو بگی ، این مال شماست .

دست هایم را بلند نکردم : نه ، نمی تونم قبول کنم .

ارس بلند شد و بسته را روی میز گذاشت : هر جور میلته !

برای مهری سری تکان داد و با عجله از آنجا خارج شد . مهری به این طرف آمد : ایندفه دیگه تو اونو ناراحت کردی !

چقدر درست رفتار کردن سخت بود ، پاکت را برداشتم و باز کردم . دیوان شعر فروغ بود ، نوار ابریشمی را گرفتم و کتاب را باز کردم ، همان صفحه را امضا کرده بود ، چه شعری هم بود :

یک پنجره برای دیدن ... یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه ی عطر سایه های کریم سرشار می کند

و می شود از آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست .

از خواندن شعر بیخود و بی جهت اشک در چشمم نشست ، بغض گلویم را گرفته بود ولی نمی توانستم قورتش بدهم، مهری هم ساکت بود و حرف نمی زد ، انگار نمی خواست مرا از آن خلسه درآورد که به خیال او عاشقانه و از نظر من دیوانه کننده بود ، این من بودم که سکوت را شکستم : بریم لباسا رو ببینیم .

- اگه حوصله نداری ...

- بیا ، حالم خوبه !

شب که برگشتم خانه ، اوضاع کمی بهتر شده بود . مامان داشت لباس معصومه را می دوخت و محمد هم خانه نبود ، انگار با توحید رفته بودند بیرون . محبوبه هم بی تفاوت تر از این بود که چیزی فهمیده باشد . سرگرم خودش بود و سعی می کرد با مداد تاتو ابروهایش را پررنگ کند . این مداد را من پارسال که یک چاله توی ابرویم درست کرده بودم ، خریدم . محبوبه به طرف من برگشت ؛ انگار ذغال کشیده بودند توی ابروهایش : چی خریدی ؟

- نخودچی !

توی کیفم را گشت ( چه فکر بکری کردم که کتاب را دادم مهری با خودش ببرد ) و بعد با ناامیدی گفت : هیچی ؟ پس واسه چی رفته بودی بیرون ؟


romangram.com | @romangram_com