#آرزو_پارت_85

- مهری می خواست خرید کنه نه من !

- خوب تو هم یه چیزی می خریدی ، کفشی ، مانتویی ، شالی ، چه میدونم ، شلواری ! زشته همون کهنه ها رو بپوشی.

با مانتو روی تخت دراز کشیدم : به چیزی احتیاج نداشتم .

- اتفاقا به خیلی چیزا احتیاج داشتی ، تو باید به فکر سر و وضعت باشی مرضیه ، باید بهترین باشی !

- من بهترین هستم ؛ حالا دست از سرم بردار .

فعلا سر و وضعم مهم نبود ، زندگی خیلی سخت تر از این بود که مانتوی من اهمیت داشته باشد ، محبوبه مرا سک داد : پاشو ، با این نخواب که داغونش میکنی ، باید گونی بپوشی بریم عید دیدنی !

راست می گفت ، بلند شدم و نشستم ، سر درد بدی گرفته بودم ، حوصله نداشتم مانتویم را باز کنم ، قبل از اینکه دوباره روی تخت بیفتم محبوبه جلویم را گرفت : چته ؟ حالت خوب نیس ؟

- سرم خیلی درد میکنه !

محبوبه دکمه های مانتویم را باز کرد و کوشید آن را بیرون بکشد : پاشو برو یه دوش بگیر !

- عمو حمید اینا کی میان ؟

- تا تو بیای نیومدن !

حوله ام را از کمد درآورد و کنارم روی تخت گذاشت : برو دیگه !

ایستادم زیر دوش و چشم هایم را بستم ، فقط خدا را صدا می زدم ، انتظار داشتم خودش دردم را بفهمد و همه چیز را حل کند .

تونیک طوسی و شلوار مشکی و شال نقره ایم را پوشیدم و خودم را در آینه برانداز کردم ، به خاطر حمامی که رفته بودم صورتم برافروخته بود و چشم هایم برق می زد . محبوبه آمد داخل و مچم را گرفت ، او هم زل زد به من : نمیری آرایشگاه ؟ ابروهات افتضاح شده!

شالم را کندم و پرت کردم روی میز : نظر لطفته !

- چرا درش آوردی ؟ خیلی بت می اومد .

اتفاقا به همین خاطر می خواستم عوضش بکنم ، شال مشکیم را پوشیدم که اظهارنظر محبوبه این بود : انگار شوهرت مرده !

محلش نگذاشتم و شالم را سنجاق کردم تا مبادا از دور گردنم باز شود .

برخلاف قرارمان ، معصومه نتوانست بیاید ، مادر شوهرش زمین خورده و دستش را شکسته بود ، معصومه باید می ماند تا در کارها به او کمک کند .

آن شب ، مامان و خاله پری بیدار ماندند تا نهار فردا را حاضر کنند و وسایل را در ماشین جا بدهند . من هم بیدار ماندم تا کمکشان کنم ، آنقدر از پله ها بالا و پایین رفتم که صبح دیگر جانی برایم نمانده بود .

به محضی که توی ماشین نشستیم خودم را گوشه ی ماشین مچاله کردم و خوابیدم . برای صبحانه بیدارم کردند ، صبحانه و آن هوای عالی سرحالم آورد ، شیشه ی ماشین را کشیده بودم پایین تا آن نسیم خنک به صورتم بخورد . مامانی اشاره کرد که شیشه را بالا بکشم ؛ این کار را کردم : ببخشید ، اذیتتون میکنه ؟

مامانی سرش را بالا انداخت : آقاجونت کارت داره !

- بله ، چی شده ؟

romangram.com | @romangram_com