#آرزو_پارت_83
- آره ، به شرطی که همه چی درست بشه !
- چند بار بگم باید صبور باشی ؟ ولی تو انتظار داری همه چی یهو درست بشه !
- اون شب رفتارشونو ندیدی ؟ انگار نه انگار که زن و شوهر هستن ، اصلا رابطه ی خوبی ندارن .
ارس سرش را تکان داد : این به خودشون مربوطه ، من بت میگم که همه چی درست میشه ، فقط به زمان احتیاج هس ، خیلی زود می فهمی که چقدر اشتباه کردی .
قبل از آنکه فکر کنم از دهانم پرید : اگه رابطه ی محمد و کارون خراب بشه ، قضیه من و شما رو حتی نمیشه مطرح کرد .
بلافاصله پشیمان شدم و چشم های ارس برق زد ، دنبال راه فراری بودم که ارس گفت : پس چطوره تا خراب نشده مطرحش کنیم ؟ که اگه اتفاقی افتاد ما این وسط ضربه نخوریم ...
اعتراض کردم : حرفشم نزنین ! ما که الان مهمان داریم ، بعدشم میریم سفر ، فعلا ...
- اتفاقا در مورد همین سفر و البته مهمونتون ...( با دقت مرا نگاه کرد ) اگه بگم احساس خطر می کنم چه جوابی میدی ؟
به یاد حرف معصومه افتادم ولی خودم را زدم به آن راه و گفتم : میگم که مسخره اس !
- امیدوارم ؛ در مورد مهرداد رازمو بهت نگفته بودم ولی حالا که تو از همه چیز خبر داری توقع دارم اگه امیدی نیس زودتر تکلیفم مشخص بشه ! نمی خوام بیشتر از این فرو برم .
- جوری حرف می زنی انگار لجنه !
ارس خندید و دستش را پشت صندلی گذاشت : نه ، رویاس !
غرق خجالت شدم ، عجب افتضاحی بود ، برای چنین چیزی اصلا آماده نبودم !
- چرا من ؟
- بله ؟
- چرا منو انتخاب کردی ؟ دلیلش چی بود ؟
ارس فنجانش را می چرخاند و تمرکز کرده بود : نمی دونم ، یهو پیش اومد ، بار اول که دیدمت ازت خوشم اومد ، رفتارت برام تازه بود ، متفاوت بودی ، خیلی بچه و خالص ! با اینکه فکر می کردی پنهون می کنی کاملا مشخص بود از ازدواج محمد راضی نیستی و از ما خوشت نمیاد . دوست داشتم ببینمت ، کلی از رفتارات و واکنشات تفریح می کردم . ولی اولین بار که فهمیدم واقعا ازت خوشم میاد شب تاسوعا بود که دم هیئت ایستاده بودیم ، وقتی باهات تنها بودم حس خوبی داشتم ، انگار اصلا غریبه نبودی ، فرداش که پات ضرب دید ، خیلی نگرانت بودم برام مهم بودی ، تا دوسه روز با خودم درگیر بودم تا اینکه نتونسم تحمل کنم و زنگ زدم خونه اتون البته به این بهانه که با محمد کار دارم ، یادته ؟ بعد که فهمیدم با آبان هم دانشکده ای هستی بش سپرده بودم مواظبت باشه و هرکاری می کنی بهم خبر بده نه اینکه تو رو بپاد ، فقط می خواستم قبل از اینکه حسابی گرفتار بشم بدونم چقدر شانس دارم. خیلی دلم می خواست صاف و پوس کنده با پدرت حرف بزنم ولی شرایطش نبود ، باید صبر می کردم و تو هم مدام یه بلایی سر خودت می آوردی . وقتی آبان زنگ زد و گفت از حال رفتی ، نفهمیدم چطور اومدم درمونگاه ، می خواستم همون روز بت بگم ولی نمی دونستم چطوری که خودت شرایطشو فراهم کردی .( نفس عمیقی کشید و گفت ) حالا قضیه فرق میکنه ، تو مدیون منی !
هاج و واج موندم : بابت چی ؟
- بابت اینکه از رازم خبر داری ، به خاطر اینکه دارم به هر ساز تو می رقصم .
کاملا جدی بود و داشت برای من شرط می گذاشت .
- اینجوریشو دیگه ندیده بودم .
- حالا می بینی ، ببین مرضیه ! تو مدیون منی که اگه جوابت منفیه این قضیه رو کشش بدی ، تو نمی دونی که همه چی بهم گره خورده و این کارای تو همه چیزو پیچیده تر میکنه !
- تا آقاجون ندونه من هیچی نمیگم .
romangram.com | @romangram_com