#آرزو_پارت_80
مهری داشت به فانوس های توی آسمان نگاه می کرد ، رو به ارس گفت : برای خودتون نموند آقای کیانی !
ارس سرش را بلندکرد : عیبی نداره ، با مرضیه خانم شریک میشم ، ایرادی نداره ؟
لکنت گرفته بودم : نه ...
- خوب آرزو بکنید .
چشم هایم را بستم ، خدایا ! عاقبت محمد و کارون را به خیر بگذران !
فانوس از دستم جدا شد و به آسمان رفت ، چقدر هم بالا رفت ! ارس خندید : من فکر کردم دو تا آرزو سنگینش می کنه ولی انگار اینطور نبود .
من زل زدم به آن لکه ی قرمز روشن در تاریکی : قشنگه !
- امیدوارم به آرزوت برسی!
با خجالت از او فاصله گرفتم .
ارس و کارون زودتر از بقیه بلند شدند که بروند ، من و مامانی و معصومه تا دم در برای بدرقه شان رفتیم ، دم در تازه به صرافت افتادم که چرا پدر و مادرشان نیامده اند ؟ مامانی جلوی خودم به کارون زنگ زد و گفت همه شان بیایند . نکند آنها هم از کار کارون خجالت زده اند؟
صدای مامانی مرا به خود آورد : کارون جان با ما نمیای بریم مشهد ؟
- مشهد ؟ برای تعطیلات ؟
- نه همه اش ، از 29 تا 3 فروردین ، می خوایم سال تحویل اونجا باشیم .
- فقط خودتون ؟
- نه ، با خانواده ی سعادت ؛ معصومه هم هنوز مشخص نیس که بیاد .
نگاه ارس روی من ایستاد و من نگاهم را دزدیدم .
- خیلی دلم می خواد بیام مامانی ولی فکر کنم محمد هم نمی تونه بیاد .
- چطور ؟
- فکر کنم قراره بره شیراز ماموریت ، امروز اینطور فهمیدم ، شاید فرصت نکرده به شما بگه ، در هر حال خوش بگذره !
راست می گفت ، محمد نمی توانست همراه ما بیاید ، ولی فرهاد قبول کرد که بیاید .
شب قبل از اینکه بخوابم ارس sms زد : نمی تونم بگم نرو مشهد ! ولی قول بده مواظب خودت باشی ، بند کفشتو حتما ببند ، لطفا اگه زنگ زدم جواب بده !
این دیگر چه موجودی بود ؟ از کجا می دانست نمی خواهم به تماس هایش جواب بدهم ؟ راستش این است که به خاطر رابطه ی فامیلی می ترسیدم اگر احیانا این رابطه به جایی نرسد بعدا تو رویش خجالت نکشم .
romangram.com | @romangram_com