#آرزو_پارت_81

قرار شد جمعه برویم سمت مشهد ، تا آن روز خانواده ی سعادت یک سر رفتند کرج دیدن دخترخاله ی خاله پری .

مامانی به محمد گفت که کارون به خاطر او سفر مشهد نمی آید و محمد برآشفت ، حرف هایی زد که تهش این بود که چرا فقط در این سفر بود و نبود او اهمیت دارد ؟! من توی آشپزخانه ایستاده بودم و صدای ناراحت محمد مثل زنگ در گوشم صدا می کرد . محمد حرف هایش را تمام کرد وگفت به او ربطی ندارد ؛اگر مامانی می خواهد با عروسش برود خودش از او بخواهد . محمد که رفت مامانی به آشپزخانه آمد ، او هم عصبانی بود : موقعی که می خواست با این دختر ازدواج کنه دو پاشو کرده بود تو یه کفش که من اینو می خوام ، ما رو شرمنده ی اون دختر بیچاره کرد و اونی رو که می خواست گرفت ، حالا میگه من اگه می خوام خودم اصرار کنم . نمی فهمه که من به خاطر اون و زندگیش دارم تقلا می کنم .

این حرفها را می زد و در کابینت ها و یخچال را محکم به هم می کوبید ... و من این وسط ایستاده بودم با دهانی لرزان ، دلم می خواست کاری کنم که این وضعیت خاتمه پیدا کند ...

مهری زنگ زد و خواست با او بروم بیرون ، بهتر از این بود که توی خانه بنشینم و آنقدر فکر کنم تا دیوانه شوم ... مهری می خواست یک لباس بخرد ، با حوصله مغازه ها را می گشتیم تا چیزی که دوست دارد پیدا کنیم .

بیرون مغازه ایستاده بودم و لباس سرمه ی رنگی را نگاه می کردم که در ویترین گذاشته بودند ، اگر کارون از خر شیطان پیاده شد و ماند ، این لباس را برای عروسی محمد می گرفتم .

مهری کله اش را آورد بیرون و گفت : یه دقه بیا !

رفتم داخل که لباس موردنظر مهری را ببینم ، یک تونیک زرد رنگ بود که به نظرم مهری را رنگپریده نشان می داد ولی چیزی نگفتم .

- نظرت چیه ؟

- خوبه ، بد نیست .

مهری به فروشنده گفت لباس را نمی خواهد و آمدیم بیرون .

- من تو رو با خودم آوردم که کمکم کنی ولی اصلا حواست اینجا نیس. بسوزه پدر عاشقی !

لبخند تلخی زدم ، درد من چه بود و مهری چه فکر می کرد ولی نمی توانستم بگویم . نمی شد مشکل محمد را همه جا جار بزنم . اگر محمد به این کم محلی و بداخلاقیش ادامه می داد حتما کارون طلاقش را می گرفت ، هیچکس به جز من از وکالتی که کارون به ارس داده بود خبر نداشت . دلم لرزید ؛ نکند کارون واقعا همچین قصدی داشته باشد ، همه چیز در مغزم به هم ریخت : مهری اشکالی نداره من زنگ بزنم به ارس بگم بیاد ببینمش ؟

مهری خندید : دلت براش تنگ شده ؟

- نه ، ناراحت نمیشی من نیمساعت باهاش حرف بزنم ؟ تنهایی ؟

- نه ، زنگ بزن !

ارس انگار هیچ کار دیگری نداشت که من تا گفتم بیاید قبول کرد . قرار شد او را در کتابفروشی پایین پاساژ ببینم .

مهری خندید و گفت :معمولا جاهای رمانتیکتری قرار میزارن . کتابفروشی خیلی جای روشنفکرانه ایه !

- اذیت نکن مهری ، می خوام واسه محبوبه کتاب بگیرم .

تا من داشتم دنبال کتاب مورد نظرم می گشتم ، ارس زنگ زد و گفت که رسیده ، مهری گفت که کتاب را پیدا می کند ؛ رفتم و ارس را همان ورودی کتابفروشی دیدم ، سرگرم حرف زدن با فروشنده بود ، با دیدن من لبخند زد و سلام کرد ولی من نه اهلش بودم و نه فعلا روحیه ی عاشقانه داشتم . جواب سلامش را دادم و همان کنار ایستادم .

ارس دست کرد توی جیب شلوارش : خوب ، با بنده چه امری داشتین ؟

واقعا چه می خواستم ؟ باز هم التماس کنم و به پایش بیفتم ؟

- خواهش می کنم آقای کیانی ! یه کاری بکنین کارون بمونه ! حاظرم هر کاری بگین بکنم .

قیافه ی ارس رنگ ناامیدی به خود گرفت و گفت : بازم ؟ تو غیر از این هیچ فکر و خیالی نداری ؟

romangram.com | @romangram_com