#آرزو_پارت_79

- وا ! خوب اومد دنبال خواهرش !

- باور نکن ولی به نظر من یه خبرایی هس ، در هر حال حواست به رفتارت باشه ، حامد پسر خیلی خوبیه ، باید از خدات باشه !

برایش شکلک درآوردم : اون باید از خداش باشه !

این را گفتم ولی از آشپزخانه که بیرون می آمدم توی ذهنم حامد و ارس را با هم مقایسه می کردم ، چقدر خوشبختیم که توی پیشانی نوشته نمی شود به چه فکر می کنیم .

با اینکه مهمانان زیادی نداشتیم حیاط خیلی شلوغ به نظر می رسید ، اول با عمه هایم سلام و احوالپرسی کردم ، با آقاجان و عمو حمید ، فرهاد و شوهر عمه فخری ، به پسرها فقط سلام کردم ولی حال علی را که آمده بود مرخصی پرسیدم ، طفلک چقدر لاغر و آفتاب سوخته شده بود . محبوبه و زهرا هم لبه ی حوض نشسته بودند و نقشه می کشیدند که مدرسه را از آن روز به بعد تعطیل کنند . رفتم پیش قابلمه ی آش که مامانی و مهری آنجا ایستاده بودند ، مهری به من که نگاه می کرد ته چشم هایش طعنه ای بود که مرا خجالت زده می کرد . مامانی بشقاب ها را ازم گرفت و شروع کرد به آش ریختن ، طولی نکشید که همه آنجا جمع شدند .

محمد و مهرداد کف تراس زیرانداز پهن کردند و همان جا نشستیم ، با مهری حرف می زدم که صدای حامد را شنیدم ؛ حامد در تعریف دستان استاد بود ، ماجراهای نابی تعریف می کرد که کلی باعث خنده می شد ، من هم از آن فاصله گوش می دادم ، حامد با آب و تاب تعریف می کرد : چند سال قبل که دانشجو لیسانس بودم ، گاهی می رفتم خوابگاه پیش دوستام ، از اون سمتی که من می رفتم خوابگاشون تو لشکر بود ، اونجا هم ملت بساط پهن می کردند و یه بازارچه کوچیک بود ، من یکی دوبار که دقت کردم دیدم یکی بالای یکی از سبدای کلمش نوشته کلم مهندسی ! مثلا بقیه کلما 400 تومن قیمتش بود کلم مهندسی کیلیویی 600 تومن بود . از خانمه پرسیدم قضیه کلم مهندسی چیه ! نگو اینا می رفتن تو دانشگاه چمران کلمایی که بچه های کشاورزی می کاشتن می کندن و می آوردن واسه فروش ! خیلی با پز و افاده اسمشم میذاشتن مهندسی !

علیرغم میلم نخندیدم ، نمی خواستم بفهمند به حرفهایشان گوش می داده ام ، چقدر زندگی سخت شده بود ، قبل از این به راحتی در جمع پسرهای فامیلمان می نشستم و باهاشان حرف می زدم ولی حالا ... ناخودآگاه متوجه شدم در هر حرکتم نگران برخورد ارس هستم ، با اینکه او زیاد حواسش به من نبود ، او و مهرداد با علی و عارف کل انداخته بودند سر مسابقه ی استقلال و پرسپولیس ، آهی کشیدم و سرم را چرخاندم ، تازه فهمیدم مهری به من خیره شده بوده ، به آرامی گفت : چقدر بزرگ شدی مرضیه !

شنیدم ولی معنای حرفش را نفهمیده بودم : چی ؟

جوابم را نداد ، بلند شد و رفت داخل . مامانی هم مرا پشت سر او فرستاد چای بیاورم . توی آشپزخانه معصومه داشت غر می زد که همه آش خورده اند و سیر شده اند و هیچکس سمبوسه نمی خورد . من کنار پنجره ایستادم و گفتم : وقتی بچه بودیم بچه ها می گفتن اون چیه که اگه یه بوسه ازش بگیری سمش می مونه؟

مهری خندید ولی معصومه دهن کجی کرد : بیمزه !

- گفتم که بچه بودیم ، خیالت راحت مسی ، یه دونه اشم نمی مونه ، اینا هنوز جا دارن .

از بالای ظرف یک سمبوسه برداشتم که بخورم ، از پنجره کارون و محمد را زیر نظر گرفتم ، محمد گوشه ای نشسته بود و با حامد حرف می زد اصلا هم اهمیتی به کارون نمیداد که کمی آن ورتر داشت با شایا بازی می کرد ، نمی دانستم حق را باید به چه کسی بدهم ، محمد حق داشت که از کارون بابت پنهانکاریش ناراحت باشد ولی این درست نبود در جمع این طور به او کم محلی بکند ، آهی کشیدم که معصومه متوجه شد : چیه ؟ واسه چی آه می کشی ؟

ذهنم به فعالیت افتاد و گفتم : امروز یه جفت کفش اسپرت دیدم ، یه لنگش صورتی بود یه لنگش نارنجی ، بعید می دونم مامانی اجازه بده من یه همین چیزی بخرم .

مهری به خنده افتاد ولی معصومه با تاسف نگاهم کرد : اندازه لاک پشت سن داریا ! خودت روت میشه همچین چیزی بپوشی ؟

لقمه ی آخر سمبوسه را هم به دهان گذاشتم : بدم نمیاد ، فقط بدیش اینه که خیلی جلب توجه میکنه !

معصومه سرش را با ناامیدی تکان داد : تو درست بشو نیستی ، بریم بیرون دیگه !

من هم سینی چای را گرفتم دستم و پشت سرشان راه افتادم .

همانطور که حدس می زدم از سمبوسه ها به شدت استقبال شد ، البته بیشتر از طرف پسرها ، گاهی اوقات فکر می کردم پسرها یک معده ی دیگر هم در پک و پهلویشان پنهان کرده اند که تا این حد ظرفیت دارند ، همانطور که داشتند درباره ی فوتبال و بنزین و galaxy سامسونگ حرف می زدند کلک سمبوسه ها را کندند . من کلا در آن جمع غریب افتاده بودم ، مامانی و بقیه ی خانمها یک طرف ، آقاجان و عمو حمید و شوهر عمه فخری یک طرف ، پسر ها هم که برنامه ی خودشان را داشتند ، محبوبه و زهرا و هلیا هم طبق معمول پچ پچ می کردند و چیپس می خوردند ، معصومه شایا را برده بود بخواباند و مهری و کارون داشتند با هم حرف می زدند . من واقعا از دل گنده ی مهری در عجب بودم ، درست است که این حرف هیچوقت در جمع عنوان نشده بود ولی بعید می دانستم در ذهن خودش هم به این قضیه فکر نکرده باشد ، نباید به راحتی بتواند با کارون کنار بیاید . اگر کارون بیاید و بگوید مادرش فلان دختر را برای ارس در نظر گرفته کلی باعث حسادت و ناراحتی من خواهد بود ... ایوای ! با ترس و وحشت به اطرافم نگاه کردم ، خدا رو شکر که کسی شریک فکرهایم نبود ، واقعا که جوگیر بودم !

مهرداد رفت و فشفشه های رنگیش را آورد ، ارس هم بلند شد و رفت بیرون ، نکند برود ؟

ارس برگشت ، یک عالم چیز در دستش بود که خودش می گفت فانوس است ، جنس نرم و نازکی داشتند ، شبیه بالون بود ولی کوچکتر ، مثل اینکه تویش روشن میشد و به هوا می رفت .

همه کلی شوق و ذوق داشتند که یکی بگیرند ، ارس می گفت باید قبل از فرستادنش آرزو کنی ، بیشترش را به دخترها داد ، من که جلو نرفتم ، مهری یکی هم برای من گرفت ، خودش به همه کمک کرد تویش را روشن کنند و بفرستنش هوا ! من با آن فانوس کاغذی قرمز رنگ گوشه ای ایستاده بودم و به آرزویم فکر می کردم ، صدایی مرا به خود آورد : شما نمی خواین بفرستینش بالا ؟

با دستپاچگی گفتم : چرا ... آره !

تلاش کردم ولی دست هایم می لرزید و او دید ، جلو آمد : بزارین کمکتون کنم !

romangram.com | @romangram_com