#آرزو_پارت_58


آه عمیقی کشیدم .

- خوب ، تو که می گفتی دیگه دوسش نداری ! گفتی بچه بودی جوگیر شدی ، اونم که اصلا نفهمیده بود .

وقتی از زبان نغمه می شنیدم ، چقدر به نظرم احمقانه بود .

- آره ، الانم میگم ، ولی می ترسم ، مامانی دعوتش کرده واسه شام ، می ترسم ببینمش دوباره گریه کنم ، می دونم که چند سال گذشته ، باورکن دیگه بهش فکر نمی کردم ولی وقتی مامانی گفت برگشته ، یه جوری شدم . انگار زیر پام خالی شد .

نغمه هیچ نگفت ، سر مرا در آغوش گرفت و آه کشید . به هیچکس جز نغمه نگفته بودم ، حتی مهری ، جرأت گفتنش را نداشتم ، به نغمه هم وقتی گفتم که احساسم عوض شده بود ، تازه ، نغمه که توحید را نمی شناخت ...

توحید دوست دانشگاه محمد بود ، خیلی زود پایش به خانه ی ما باز شد ، با ما خیلی صمیمی بود ، خودش خواهر نداشت ، سه برادر بودند و از این لحاظ به محمد حسودی می کرد ، می گفت باید خواهرهایش را با او شریک شود ، حتی یکبار به شوخی به مامانی گفت محبوبه را – که آن وقت ها نه سال بیشتر نداشت – بدهد به آنها ! توحید خیلی دوست داشتنی بود و من که در سن و سال خاصی بودم ،مهرش را به دل گرفتم ، آن وقت ها نمی توانستم واقع بین باشم ، 13 سال بیشتر نداشتم و توی رویا همیشه توحید شریک آینده ام بود . چون محمد خیلی رابطه ی نزدیکی با من داشت بالطبع توحید هم بامن رفتار صمیمانه تری داشت و من به شدت جوگیر شدم ، اقتضای سن وسالم بود ، 2 سال تمام فکر و خیالم را توحید پر کرده بود ، تا اینکه محمد خبر داد توحید می خواهد از ایران برود . دیوانه شدم ، چون خودم دوستش داشتم ، باور کرده بودم که او هم مرا دوست دارد ، به خودم قبولاندم که توحید نمی رود ، ولی توحید رفت ، یک کتاب برای یادگاری به من داد و رفت . من هم دو روز بعد از رفتنش ، رفتم و موهای بلندم را کوتاه کوتاه کردم . انگار می خواستم خودم را قربانی کنم . با یادآوری آن روزها خنده ام گرفت ، چه تریپ غم وغصه و افسردگی برداشته بودم ولی هیچ کس علتش را نفهمید . تا چند وقت نمی توانستم به یادگاری توحید دست بزنم ولی بالاخره بازش کردم ، کتاب شاهزاده کوچولو بود که به « خواهر عزیزش » تقدیم کرده بود ، به این امید که مثل بقیه ی آدم ها بزرگ نشوم .

خنده ام گرفت و نغمه یکی زد توی سرم : چه مرگته ؟ تو که دپسرده شده بودی !

خودم را از زیر دستش بیرون کشیدم : همینش خنده داره ! که چقدر جوگیر بودم ! اون موقع توحید به چشم یک بچه به من نگاه می کرد و من انتظار داشتم دوستم داشته باشه ! که صبر کنه من بزرگ بشم و بیاد منو بگیره ! ای خدا ! چقدر طفلکی بودم !

دوباره آه کشیدم ، نغمه داشت کلافه می شد : حسابی زده به سرت !

- خوب بعدش دیگه از هیشکی خوشم نیومد ، نه اینکه با توحید مقایسه کنم ، نه! ولی دیگه اصلا به خودم اجازه ندادم کسی رو دوست داشته باشم .

نغمه چشمک زد : ضربه روحی خوردی ؟

- آره ، یه همچین چیزی ، انگار دیگه حق نداشتم کسی رو دوست داشته باشم . وقتی دیدم برای توحید هیچ اهمیتی نداشتم یه جورایی سرخورده شدم . انتظار نداشتم دیگه کسی دوسم داشته باشه !

- آخی !

از این دلسوزی نغمه خنده ام گرفت : گور بابای عشق و عاشقی ، ولی فردا که توحیدو دیدم چکار کنم ؟ می ترسم دست و پامو گم کنم ، بندو آب بدم !

- نه بابا خیالت راحت ! اینقدر تغییر کرده که اصلا نمی شناسیش!!!!

ولی توحید هیچ تغییری نکرده بود ، همان چشم های سبز و شوخ و موهای مشکی کوتاهش را داشت ، زودتر از محمد آمد داخل و کلی از دیدن مامانی ذوق کرد و بعد به طرف ما برگشت ، مرا که دید ، خشکش زد : چقدر تغییر کردی ، مرضیه !

سرخ شدم ، ظاهر توحید تغییر نکرده بود ولی من تغییر کرده بودم ، نمی توانستم با او راحت باشم ، انگار من آن توحیدی را که دوست داشتم به خاک سپرده بودم ، از یاد برده بودم و این فقط یک غریبه بود که هیچ جایی در خاطراتم نداشت . سلام کردم و حالش را پرسیدم . او هم خندید : عالی عالی ! چقدر خوشحالم دوباره می بینمتون ! چقدر خوبه که وقتی من نبودم ، دنیا سرجاش بوده !

از دیدن نگاه آشنایش دستپاچه می شدم ، تعارف کردم بنشیند و خودم به آشپزخانه رفتم تا چای بیاورم ، خوشبختانه معصومه زود آمد و حواس توحید به طرف او رفت .

- باورم نمیشه ، یعنی یه بچه اینقدری داری ؟

معصومه خندید و به شایا گفت سلام کند .

شایا با دقت توحید را نگاه کرد و او با صبوری منتظر ماند تا ارزیابی اش تمام شود : قبول شدم؟

شایا رضایت داد : سلام !


romangram.com | @romangram_com