#آرزو_پارت_57
- یکی نیست بگه خودتم یه سال از مهری کوچیکتری ، مگه شوهر کردی ؟
- مرضیه !
- باشه ، بابا ! اصلا دیگه حرف نمی زنم !
دو دقیقه بعد این حرفم را فراموش کردم : اینهمه سبزی واسه چیه؟ باز خانواده کارونو دعوت کردین ؟
- نه ، توحیدو دعوت کردم ، ولی شاید به کارون اینا هم ...
صدای مامانی توی گوشم قطع و وصل می شد ، پریدم وسط حرفش : مگه ... توحید ... اومده ؟
- آره ، نفهمیدی ؟ پنج شنبه که رفته بودی قم ، رسید ، نمی دونی محمد با چه ذوقی رفت فرودگاه ، برای نهار بود که برگشت خونه !
مغزم از کار افتاده بود ، چرا توحید برگشت ؟ داشتم به 6 سال پیش فکر می کردم که اشک توی چشم هایم جمع شد ، قبل از اینکه خودم را لو بدهم ، بلند شدم : مامانی ، ببخشید ، من باید یه سر به نغمه بزنم !
- مگه اومده ؟ خوب فردا میری می بینیش دیگه !
جلو چشم هایم تار شده بود ، چقدر تلاش کردم اشک را توی چشمم نگه دارم : انگار حالش خوب نیس ، هم اتاقیاش هم نیومدن !
بالاخره کوتاه آمد ، مرا با کلی چیز پیش نغمه فرستاد .
البته که دروغ گفته بودم و نغمه سر و مر و گنده روی تختش دراز کشیده بود و داشت مجله می خواند . با تعجب مرا نگاه کرد : چی شده ؟ چرا این شکلی شدی ؟
ولو شدم روی تختش : دارم می میرم نغمه !
- چی شده آخه ؟ ارس می خواد مهری رو بگیره ؟
با پریشانی سر تکان دادم : نه ...
- ایوای ( با حیرت جلوی دهانش را گرفت ) کارون حامله شده ؟
سرم سوت کشید : چی میگی ؟
نفس راحتی کشید : پس نشده !
چون هنوز بر و بر داشتم او را نگاه می کردم ، عذرخواهانه گفت : گفتم لابد حامله شده ، می خوان زودتر عروسی کنن ، چون داداشت خونه نداره ، میان پیش شما زندگی میکنن ، تو ناراحتی !
- خیلی نابغه ای NG ! فکرت تا کجاها که نمیره !
- خیلی خوب ، حالا میگی چی شده ؟
تکیه زدم به دیوار : توحید برگشته !
نغمه اول با عدم درک به من نگاه کرد بعد ناگهان چشم هایش روشن شد : همونی که دوسش داشتی ؟ دوست محمد؟
romangram.com | @romangram_com