#آرزو_پارت_56
- بله !
- نمی خوای ارشد بخونی ؟
حتی ثبت نام هم نکرده بودم : نه ، فعلا نه !
- خوبه ، هرچی درس خوندی فعلا بسه !
با تعجب به او نگاه کردم ولی قبل از اینکه چیزی بگویم کارون نشست و قندان را جلوی او کوبید روی میز : بفرمایید!
ارس لیوان خالیش را بالا گرفت : ما با شیرینی خودمون خوردیم .
- پس منو فرستادی دنبال نخود سیاه ، آره ؟
خودم را زدم به آن راه ، حالا که ظاهرا ارس هاری مرا بخشیده بود نباید بهانه ی جدیدی دست او می دادم . ارس شروع کرد به شوخی کردن با خواهرش و محمد ، مجلس را به دست گرفته بود و همه را می خنداند ، خیلی زود ، آقاجان ما را بلند کرد که به خانه برویم . هرچه ارس اصرار کرد فایده نداشت و ما برگشتیم . از اینکه آن شب دختر خوبی بودم بسیار از خودمان راضی بودیم !
ما کم کم داشتیم به وجود یک عضو جدید در خانواده مان عادت می کردیم ، دختر بی آزار و بسیار دلپذیری بود که زیاد هم به خانه ی ما نمی آمد !!! اگر مامانی اصرار می کرد محمد او را برای شام به خانه می آورد آن هم دو سه هفته ای یک بار – شامش را که می خورد کمی با مامانی و آقاجان در هال می نشستند و از احوال یکدیگر جویا می شدند بعد مامانی آنها را می فرستاد تا مثلا در اتاق محمد تنها باشند !!!
هرچند بیشتر اوقات به بهانه ی اینکه درس دارد ، زود به خانه ی خودشان می رفت ، اگر همیشه اینقدر کم پیدا بود می توانستم او را برای قر زدن برادرم ببخشم .
آن شب از موارد نادری بود که کارون به اصرار مامانی به خانه ی ما آمده بود ، طبق معمول شلوارجین و یک تی شرت معمولی زرد رنگ پوشیده بود و توی هال داشتند با آقاجان درباره ی سیاست حرف می زدند ، اصولا من حوصله ی بحث سیاسی را نداشتم چون همه حالت کارشناسانه ای به خود می گرفتند و یک طرفه به قاضی می رفتند ، از اینکه همه را به یک چوب می زدند متنفر بودم ، بعد از شام خودم را سرگرم شستن ظروف کردم ( برنج آن شب را هم پخته بودم ، با افتضاحی که به بار آورده بودم مامانی را مجبور کردم اجازه دهد من غذا بپزم ) بعد با بی حالی روی مبل افتادم ، کارون حواسش بود که از من تشکر کند ، در جوابش لبخند زدم و اصلا احساس نکردم قصدش خودشیرینی بوده . طبق معمول بعد از چای هرکس به کاری مشغول شد ، محمد وکارون به اتاق خودشان رفتند و من و محبوبه هم مشغول درست کردن یک جعبه کادویی شدیم . تا به محبوبه می گفتم فلان چیز را بدهد ، غر می زد : میرم یه آماده اشو می گیرم !
- بدبخت ! باید n هزار تومن بدی ، دارم به این قشنگی واسه ات درست می کنم ، حالا برو تو اتاقم گیره بیار !
- خودت برو بیار ! من به وسایل تو دست نمی زنم .
- بگو زورم میاد جم بخورم ! کوآلا !
از جلوی اتاق محمد که رد میشدم ، دیدم در اتاق باز است ، بی اراده داخل اتاق را نگاه کردم ، محمد طبق معمول پشت سیستمش نشسته و اینترنت را زیر و رو می کرد . کارون تقریبا پشت به او به دیوار تکیه داده بود وکتاب می خواند . محمد او را صدا زد و من هم رویم را برگرداندم .
لعنت به تو ، نغمه که ذهن مرا منحرف کردی و گاهی اوقات ذهن بازیگوشم می خواست بداند پشت درهای بسته چه می گذرد ؟! همیشه همینطور تریپ روشنفکری داشتند ؟ یا نکند حالا که محمد او را صدا زده ...
کله ام را تکان دادم تا بیشتر از این روی زندگی خصوصی مردم تمرکز نکند ، گیره ام را برداشتم و از اتاق زدم بیرون ، این بار لازم نبود حتی توی اتاق را نگاه کنم ، با شور وحال داشتند درباره ی جریانات اخیر حرف می زدند ! شانه ام را بالا انداختم و رفتم .
خاله و فرشته آمده بودند خانه ی ما و یکساعت بعد از رفتنشان من هنوز حرص و جوش می خوردم ، حرف های آنها را دوباره تکرار می کردم و عصبانی تر میشدم .
- بسه دیگه مرضیه ، یه استغفرالله بگو تمومش کن ! تو که داری همونا رو مرور میکنی!
- آخه نمی دونم مهری چه هیزم تری به فرشته فروخته ، مگه مهری چند سالشه ؟ که فرشته اینطور میگه هنوز شوهر نکرده !
- لا اله الا الله ! تومش کن ! بیا کمک من این سبزیا رو پاک کن !
یک کوه سبزی گذاشت جلوی من و خودش نشست به برنج پاک کردن !
romangram.com | @romangram_com