#آرزو_پارت_55
دست هایش را گرفتم و بالا و پایین پریدم : درست شد نغمه / پاس میشم .نیکخواه کمکم کرد.
نغمه به طعنه گفت : دستش درد نکنه ، چقدر این خانواده باید به درد تو بخورن تا دشمنیتو فراموش کنی ؟
- بی خیال فعلا !
مامانی هی به محمد می گفت چرا کارون را زیاد به خانه نمی آورد و محمد همیشه می گفت او درگیر درس هایش است ، اینکه در محل کار به اندازه ی کافی همدیگر را می بینند و بیشتر اوقات هم شام به خانه نمی آمد می گفت که با هم بیرون بوده اند . برعکس مامانی که از این وضعیت ناراضی بود ، من خیلی هم راضی بودم ، تا وقتی کارون را نمی دیدم ، مشکلی هم با او نداشتم ...
واقعا تا الان این خانواده خیلی در حقم لطف کرده بودند ، مصدق مرا پاس کرد و من هرچه به نیکخواه اصرار کردم کاری به من نداد ، اگر همکلاسی های دخترم متلک نینداخته بودند که زیاد دوروبرش می پلکم ؛ اینقدر اصرار می کردم تا اجازه دهد لطفش را جبران کنم و مدیون او نباشم .
مادر کارون زنگ زد خانه مان و دعوتمان کرد برای شام . از روبه رو شدن با ارس خجالت می کشیدم ، با این حال حرفی نزدم ، همانطور که او از اخلاق گند من جایی حرف نزده بود .
تصمیم گرفتم خانم و بی آزار باشم و حرفی نزنم که اوقات کسی را تلخ کنم ، برعکس بقیه ی موارد ، از بعد از ظهر منتظر آن شب بودم . پر از هیجان بودم ، از حمام که بیرون آمدم برای وقت کشی ، تمام موهایم را اتو کشیدم . حتی بیشتر از محبوبه به فکر لباسی بودم که می خواستم آن شب بپوشم ، اول تصمیم گرفته بودم لباسی سبزرنگ بپوشم ولی وقتی دیدم محبوبه هم همین تصمیم را دارد ، نظرم عوض شد ! یکبار که سهوا این اتفاق افتاده بود ، هربار مهرداد چشمش به ما می افتاد قهقهه می زد ، گویا او را به یاد باغچه می انداختیم .
لباس فیروزه ای رنگی پوشیدم با جین مشکی و شال نیلی رنگ ، نمی دانم به خاطر هیجانم بود یا کلا توهم محبوبه که گفت : چه خوشگل شدی مرضیه !
این اولین بار بود که منتظر بودم زودتر خانواده ی کیانی را ببینم ، رفتار درستی از خود نشان دهم و به خواسته ی ارس یکبار انصاف داشته باشم .
ارس آنجا نبود ، مادرش عذرخواهی کرد و گفت با یکی از دوستانش بیرون است . حسابی پنچر شدم ، چپیدم توی کاناپه ، تمام هیجان و روحیه ام را از دست داده بودم ، مادر کارون سعی می کرد مرا به حرف بیاورد و من حوصله نداشتم . فقط تایید می کردم وگاهی می خندیدم . از سر بیکاری رفتار آقای کیانی را زیرنظر گرفتم که دیگر می دانستم پدرشان نیست ، همپای همسرش وکارون در پذیرایی کمک می کرد و مدام با محمد وکارون کل کل می کرد ، می دانستم رییس همان شرکتی است که محمد و همینطور کارون در آن کار می کردند . یک لحظه از ذهنم گذشت نکند این قضیه باعث ترغیب محمد برای ازدواج با کارون بوده باشد که از خودم خجالت کشیدم .
تقریبا داشتیم برمی گشتیم که ارس به خانه آمد ، آن حالت راحت و صمیمی همیشگی را نداشت یا شاید به نظر من این طور آمد ، چون برای من و محبوبه فقط سری به نشانه ی سلام تکان داد و دور از ما ، در کنار پدرش نشست . ساکت و بی حرف بود ، چند باری هم که آقای کیانی او را مخاطب قرار داد ، خیلی کوتاه جواب او را می داد ، از خودم خجالت کشیدم ، یعنی رفتارم تا این حد بد بوده ؟ دلم می خواست سریعتر از آنجا برویم .
موبایل کذایی ارس زنگ زد ، این بار آهنگش با آن دفعه فرق داشت و هیچ کدام از دعاهایی که توی دلم کردم نتیجه نداد ! به محضی که صحبت ارس تمام شد ، محبوبه از این ور با صدای بلند از او خواست که برایش بفرستد ، ارس با تأنی از جایش بلند شد و به سمتی آمد که ما نشسته بودیم ، خودم را مچاله کردم توی کاناپه و نشان دادم به بحث مامانی و خانم کیانی علاقه مندم . ارس یک صندلی جلو کشید و تقریبا رو به من و محبوبه نشست . چند دقیقه ای هم با محبوبه حرف زد و بعد متوجه شدم گوشیش را داده دست او تا هرچه را می خواهد برای خودش بفرستد . کارون با یک سینی چای به هال آمد ، به همه تعارف کرد و آخر از همه پیش ارس نشست و با لبخند از من پرسید که چای می خورم یا نه ؟
تشکر کردم و همزمان با ارس دستم را به سمت یک لیوان بردم ، خجالت زده شدم ولی او پوزخندی زد و لیوان کناری را برداشت و رو به خواهرش گفت : شما چایو با شیرینی خودتون می خورین ؟
کارون شکلک درآورد : نه ، با شیرینی اطرافیانمون !
ارس اطرافش را نگاه کرد : بازم مشکل هست .
این دیگر طعنه ی مستقیمی به من بود ، از دستش ناراحت شدم و رویم را برگرداندم . کارون بلند شد تا برای او قند بیاورد و ارس مرا مخاطب قرار داد : شما خوبین مرضیه خانم ؟
به طرف او چرخیدم ولی نگاهش نکردم ، زل زدم به دسته کلیدی که با آن بازی می کرد : بله ، تشکر !
- اوضاع دانشگاه چطوره ؟
- خوبه ، معمولی !
- از این خیلی خوشت میاد ؟
دسته کلید را بالا گرفته بود ، نگاهم به نگاه شوخ و صمیمیش افتاد و با خجالت سرم را تکان دادم ، نصف چایش را خورد : این ترم ، ترم آخرته ، آره ؟
romangram.com | @romangram_com