#آرزو_پارت_59

توحید بی تعارف جلو رفت و او را بغل کرد : سلام دایی !

- من دایی دارم !

- می دونم ، من یه دایی جدیدم .

رو به معصومه توضیح داد که دختر برادرش هم او را به عنوان «عمو» قبول ندارد ، من در آشپزخانه ایستاده بودم و او را نگاه می کردم ، توحید هنوز همان توحید دوست داشتنی بود ، خونگرم و صمیمی ولی من دیگر آن مرضیه ی دیوانه نبودم ، که از دیدنش دست و پایم را گم کنم ، زنگ در را زدند و محمد رفت تا زنش را بیاورد داخل . اگر بیشتر از این در آشپزخانه می ماندم صدای یکی در می آمد ، سینی چای رابرداشتم و بیرون رفتم ، درست لحظه ای که جلوی توحید خم شده بودم ، محمد به همراه کارون و ارس آمد داخل ، توحید بلند شد تا سلام و احوالپرسی کند، بر خلاف ما ، با کارون خیلی رسمی سلام و علیک کرد ، با هم برگشتند داخل و من هنوز یک لنگه پا ایستاده بودم ، که توحید متوجه شد : مرضیه رو کاشتم سرپا ، ( سینی را از دستم گرفت) دستت درد نکنه ، بشین !

توحید خیلی بی تعارف بود خودش بقیه ی چایی ها را تعارف کرد و بعد از محمد نشست . انگار نه انگار که تازه بعد از 6 سال همدیگر را دیده بودیم ، راحت و صمیمی بود ، سر به سر همه می گذاشت ، شایا را قلقلک می داد و به محبوبه یادآور میشد که قبلا خیلی گرد و قلنبه بود و حالا خیلی لاغر شده ! اخم های محبوبه از این حرف او در هم رفت ، او بر عکس من زیاد توحید را به خاطر نداشت .

توحید با مهربانی گفت : خیلی بانمک بودی ، لپات عین سیب سرخ بود ، چقدر اون موقع به خاله عالیه اصرار می کردم تو رو ببرم خونه مون ، بشی خواهرم .

خندید ، آه کشید و دوباره خندید : ولی دیگه خواهر نمی خوام ، دو تا زن داداش و یه برادرزاده دارم ، ظرفیت تکمیله ! فرشته جون اصلا مارو نمی بینه !

مامانی با تعجب پرسید : دوتا ؟ مگه برادر کوچیکه ات هم زن گرفت ؟

توحید آه عمیقی کشید : آره دیگه ، خاله عالیه ! بزرگی کوچیکی فراموش شده ، تیام الان دو ساله زن گرفته ، اصلا هم مراعات برادر بزرگترشو نکرد .

تعجب کردم ، تا جایی که یادم بود برادر کوچک توحید فقط یک سال از من بزرگتر بود ، توحید ادامه داد : واقعا زن داداشام عین خواهرم هستند ، مخصوصا آیدا که تو همون خونه زندگی می کنه و خیلی عزیزه ! تیام واقعا شانس آورد .

مامانی خندید : دیگه آقا توحید ، تو هم باید آستین بالا بزنی ! وقتی برادر کوچکت هم زن گرفته باید عجله کنی !

توحید به سرعت مظلوم نمایی کرد : آخه خاله عالیه ! کی به فکر منه ؟ اصلا نمی دونم چطوری باید به بقیه بفهمونم؟!

قبل از اینکه من از حالت بیچاره ی توحید خنده ام بگیرد ، مامانی گفت : خودم برات زن پیدا می کنم ، تو و محمد که عین برادرین ، دلت نمی خواد با هم فامیل بشین ؟

برق سه فاز از کله ام پرید ، منظور مامانی چه بود ؟ توحید زورکی خندید : چرا ، چطوری؟

- خوب ، من شما رو مثل پسر خودم دوست دارم ، خیلی دلم می خواد با دخترعمه ی محمد ازدواج کنی ، مهری خیلی ...

- نه !

لیوانی افتاد و شکست و من تنها کسی نبودم که این «نه» ناگهانی از دهانم خارج شد ، قبل از اینکه از حرکت ناخودآگاهم شرمنده شوم ، متوجه شدم من و محمد وکارون با هم واکنش نشان داده ایم ، و ارس که سعی داشت تکه های لیوان خرد شده اش را جمع کند . بقیه از این مخالفت همگانی حیرتزده شدند ، و ما دستپاچه ! کارون خم شد تا به برادرش کمک کند و من به سرعت از جایم بلند شدم : دست نزنین ! الان جارو میرم.

رفتم توی آشپزخانه و پشتم را زدم به دیوار ، من به خاطر علاقه ای که سابقا به توحید داشتم ناخودآگاه این «نه» را گفتم ، ولی بقیه چی ؟ محمد ؟ کارون ؟!

مامانی صدایم زد و من جارو و خاک انداز را برداشتم و رفتم بیرون ! توحید داشت برای مامانی توضیح میداد که خودش کسی را زیر سر دارد ، انگار از نوه ی عمه اش حرف میزد که در همان انگلیس زندگی می کرد ، برای جمع و جور کردن اوضاع ، همینطور توضیح می داد ، ارس بلند شد که برود ، هرچه مامانی اصرار کرد برای شام بماند زیر بار نرفت ، گفت از اول هم نمی خواسته بیاید داخل ، محمد او را به زور آورده ، این را گفت و رفت .

سر جایم دراز کشیده بودم و به اتفاق آن شب فکر می کردم ، شکی نبود که ارس مهری را می خواست ، محمد و کارون هم می دانستند ؛ انگار ته دلم خالی شده بود ، من برای مهری بهترین آرزوها را داشتم ، ولی ... ولی ... ارس نه!

کله ام را زیر پتو پنهان کردم ، انگار که بخواهم قایم شوم ، از خودم که نمی توانستم فرار کنم ، بغض گلویم را گرفت! چه مرگم شده بود ؟ به ازدواج همه حسادت می کردم ؟ خیلی عجیب بود که من به محمد و حالا هم مهری حسادت کنم ، ولی چه جواب دیگری داشتم ؟ من که آرزوی خوشبختی مهری را داشتم ولی آخر ارس ، اینقدر در این مدت به من توجه کرده بود که او را مال خودم می دانستم ، نه اینکه فکر خاصی داشته باشم ، فقط مثل یک مکان خصوصی که مال تو نیست ولی فقط تو از آنجا خبر داری ، دوست نداری آن را با کسی شریک شوی ، یا حداقل اگر شریک دیگری داری هم خبر نداشته باشی ... با انگشت اشاره م توی هوا طرح های نامشخصی می زدم ، آه عمیقی از ته دل کشیدم و آخرین قطره های اشکم را پاک کردم ، به جهنم ! به هر حال هرکس در این دنیا قسمتی دارد و من نباید به محضی که چشمم به کسی می خورد که کمی هوایم را داشت او را مالک می شدم ، ارس برای مهری خیلی خوب بود مخصوصا که مهری همیشه از رفتار مودبانه و با احترام ارس تعریف می کرد ، خدا را شکر ! مهری هم سر و سامان می گرفت ، چقدر عروسی ! اینها را که با خودم تکرار می کردم اشک دوباره از چشمانم راه افتاده بود ولی به روی خودم نیاوردم ، خوشحال بودم که ارس می خواهد مهری را بگیرد .

محبوبه هم به اتاق آمد ، با اینکه من خودم را به خواب زده بودم شروع کرد به حرف زدن : مرضی خیلی عجیبه که ارس می خواد مهری رو بگیره ، نه ؟

چقدر رفتار همه آن شب ضایع و احمقانه بود ، حرفی نزدم و محبوبه ادامه داد : انقدر که زیاد می اومد خونه ی ما ، من فکر می کردم می خواد تو رو بگیره !

romangram.com | @romangram_com