#آرزو_پارت_51
با من وهمراه منی...
جو عوض شد و مهری مرا نجات داد . چند نفس عمیق کشیدم و زل زدم به شعله ها ، با بقیه نمی خواندم ، نه من و نه ارس ، که بلند شد و رفت داخل . چشمم به کارون افتاد که مرا نگاه می کرد ، لبخند زد . نتوانستم جوابش را بدهم ، از او متنفر شده بودم ، بدنم لرزید ، سردم شده بود ، کاپشن محبوبه روی پایش بود ولی نمی خواستم آن را از او بگیرم . می ترسیدم تا دهنم را باز کنم فقط بد و بیراه نثارش کنم .به مهری گفتم می روم داخل که سویشرتم را بیاورم .
داخل سالن بعد از آن همه شلوغی خیلی ساکت و خلوت به نظر می رسید ، سویشرتم را برداشتم و همینکه خواستم برگردم با دیدن ارس که به لبه ی اپن تکیه داده بود جا خوردم و دستم را روی سینه گذاشتم .
ارس به سویشرتم اشاره کرد : سردت شد ؟
- سرده ، نیس ؟
شانه هایش را بالا انداخت ، خودش فقط یک پلوور به تن داشت : مثل اینکه پات بهتر شده !
- آره ، خدارو شکر !
- چایی می خوری ؟
منتظر جوابم نماند و لیوان را پر کرد . لیوان را به طرفم گرفت و ظرف شیرینی را روی سنگ اپن هل داد به این سمت . چای داغ بود وخیلی مزه داد ولی ارس هشدار داد : می سوزی ، بزار سرد بشه !
- داغ بهتره !
نگاهم کرد و بی مقدمه گفت : اگه مهردادو هم دعوت کرده بودیم به شما بیشتر خوش می گذشت ، نه ؟
- الانم خیلی خوبه ، ولی خوب توی جمع صمیمی شما حس غریبی می کنم ، مسلما با فامیل خودم راحتترم .
- مهرداد چقدر از تو بزرگتره ؟
- یکسال و نیم ... آره ، حدود 18 ماه ، چطور ؟
- همین جوری ، چون باهاش راحتی حدس میزدم فاصله ی سنیتون کم باشه ! مثل من وکارون !
- ولی شما علاوه بر اون خواهر وبرادرین ، ما نیستیم .
- نه ! ( ناگهان صاف ایستاد ) بریم تو حیاط.
- شما برین ، من چاییمو بخورم ، بعد .
حقیقتش نمی خواستم با ارس بروم ، نمی دانم چطور شده بود که دیگر برایم غریبه نبود ، انگار با آن دادی که سرم کشید ، آشنا شد .
همان جا نشسته بودند به میوه خوردن و تخمه شکستن ، خاطره تعریف می کردند ، بیشتر خاطرات مدرسه و دانشگاه ! وقتی کارون تعریف کرد که توی جوی آب افتاده کلی خندیدم . ارس دست انداخت دور گردنش : یه رودخونه به اون بزرگی افتاد توی جوی آب !
مشخص بود که خیلی صمیمی هستند و همدیگر را دوست دارند .
کارون حافظ را به دست گرفته بود و برای بقیه فال می گرفت ، همه را به شوخی و مسخره برگزار کردند ، مال ارس را یادم هست که این مصراع را داشت : یا وفا ، یا خبر وصل تو ، یا مرگ رقیب !
ارس به سرفه افتاد : والله به مرگش راضی نیستم ، حافظ شلوغش کرده !
romangram.com | @romangram_com