#آرزو_پارت_52
کارون خندید و بقیه ارس را در مورد عشق و عاشقیش سوال پیچ کردند ، من که حوصله ام سر رفته بود ، به ساعتم نگاه کردم ، هم محمد مرا دید و هم ارس که او هم به محمد نگاه کرد و محمد بلند شد . بلافاصله من هم بلند شدم و محبوبه را هم بلند کردم ، می دانستم که مهری شب زودتر از اینها می خوابد ولی حالا به خاطر ما چیزی نگفته ، خداحافظی کردیم وبیرون آمدیم و ولی در کل شب خوبی بود ، حس خوبی داشتم .
عین گربه خودم را کش و قوس دادم ، دلم می خواست روی زمین غلت بزنم ، چقدر آفتاب در این فصل لذت بخش بود ، نمی دانم خودم را گول میزدم یا بقیه را ، که می آمدم پشت بام درس بخوانم ، چون حواسم همیشه جای دیگری بود ، صدای زنگ در بلند شد و من گوش هایم را تیز کردم ، دیدم که مامانی خیلی رسمی حرف زد ولی طرف را دعوت کرد داخل ، از لبه ی دیوار آویزان شدم و کله ی برادر کارون را دیدم ، آن وقت روز آمده بود خانه ی ما چکار ؟
مامانی تعارفش کرد و رفتند داخل ، ایوای! من اگر می خواستم پایین بروم ، به هر طریق باید از جلوی چشم او رد می شدم . با این سر و وضع ؟ شلوارم کوتاه بود ، روسری هم نداشتم . پس ، تا موقعی که ارس اینجا بود نمی توانستم بروم پایین ولی مگر مامانی می گذاشت ؟ یک بند مرا صدا میزد . رفتم توی راه پله ایستادم و مامانی را صدا زدم ولی مگر متوجه میشد ؟ دیوانه شده بودم ، اگر یک لحظه دست از صدا زدنم برمی داشت صدای مرا می شنید ، ولی دست بردار نبود که ! از پله ها آمدم پایین . بستگی داشت ارس کجا نشسته باشد ، اگر توی پذیرایی باشد می توانستم قبل از اینکه درست و حسابی مرا ببیند بروم به اتاق خودم ، ولی همین که پایم را توی پاگرد گذاشتم ، او از صدای خش خش پایم سرش را برگرداند و مرا دید . خشکم زد . سلامی کردم وخودم را پرت کردم توی اتاقم ، شلوار جین و روسریم را پوشیدم و آمدم بیرون ! جلو رفتم و با او سلام علیک کردم ، بعد به بهانه ی پذیرایی جیم شدم ، مامانی را دیدم که داشت شربت درست می کرد ، ولی لباس بیرون پوشیده بود ، تازه یادم افتاد با عمه تاجی قرار است بروند مجلس ختم نمی دانم کدام از یک دخترعموهای آقاجان!
- مامانی ، این واسه چی اومده ؟
- انگار اومده کامپیوتر محمدو راس و ریس کنه !
- خودشم میاد ؟
- آقا ارس گفت قراره بیاد .
سینی را به دست من داد : من دیگه برم .
- منو با این یارو تنها میزاری ؟
اخم کرد : گفتم که محمد الان میاد .
وقتی به سالن برگشتم ارس سرپا ایستاده بود : ایرادی نداره تا محمد نیومده کامپیوترشو روشن کنم ؟
شانه هایم را بالا انداختم : نه ، بفرمایید .
او را به اتاق محمد بردم و دکمه ی سیستم را زدم ، شربتش را همانجا روی میز گذاشتم که تشکر کرد ؛ ویندوز بالا
آمد و چشم هردویمان به عکس پس زمینه بود که 13 به در پارسال گرفتیم ، من ومهرداد که پاهای محبوبه را گرفته بودیم و می خواستیم بیندازیم توی آب ، چقدر محبوبه از این عکس متنفر بود ، صدای خنده ی عصبی ارس مرا به خود آورد : تعجب میکنم مهرداد تو این خونه زندگی نمیکنه !
با حیرت به او نگاه کردم که زل زده بود به صفحه ی مانیتور ، صندلی را عقب کشید : با اجازه!
لیوان شربت را برداشت و یک نفس سر کشید .
- با من کاری ندارین آقای کیانی ؟
ابروهایش را بالا انداخت و من سریع آمدم بیرون . این بشر خیلی روان پاکی نداشت .
شانس آوردم ، مامانی هنوز دم در بود که محمد رسید ، آنها به کار خودشان مشغول شدند و من مثلا به درسم .
ساعت حدود12 بود و کم کم وقت نهار می رسید ، چون آقاجان هم به همان مراسم رفته بود و محبوبه هم اردو بود مامانی به حساب اینکه من آن روز تنهایم هیچی نپخته بود . ولی نمی توانستم به محمد و برادر زنش نیمرو بدهم که ! به فکرم زد ماکارونی درست کنم ، اصولا من خیلی کار می کردم ولی فقط در بشور و بساب استاد شده بودم تا به حال غذا درست نکرده بودم ، مامانی اجازه نمی داد و هیچوقت هم مجبور نشده بودم . ولی از بقیه شنیده بودم که پختن مکارونی راحت است ، رفتم و شروع کردم به پخت و پز !
فکر می کردم حالا چه شق القمری کرده ام ، غذایی پخته ام که محمد و ارس ، انگشت هایشان را هم خواهند خورد ، همینکه در قابلمه برداشتم تمام غرور و افتخاراتم به باد رفت . ترکیب عجیبی از رشته و گوشت بود، به نظرم باید آن را با چاقو جدا میکردم ، رشته ها در هم گیر کرده و تقریبا خمیر شده بود ، صدایی مرا به خود آورد : ایشالله غم آخرتون باشه ، حالا چی شده ؟
ارس بود ، با سینی و لیوان شربتش ، آنها را روی کابینت گذاشت و به طرف من آمد و نگاهی به داخل قابلمه انداخت : باید می ذاشتیش تو یه قابلمه بزرگتر ، ماکارونی برای دم کشیدن به فضا احتیاج داره !
romangram.com | @romangram_com