#آرزو_پارت_50


صدای کارون را شنیدم : تو نمی خونی ؟

به ارس می گفت که او هم مثل من حواسش جای دیگری بود ، آبان او را سک داد : نمی خونی ؟

- چی بخونم ؟

- سورپریزمون کن !

ارس چشم دوخت به شعله ها :

تو از قبیله ی لیلی ، من از قبیله ی مجنون

تو از سپیده و نوری ، من از شقایق پر خون

تو از قبیله ی دریا ، من از نژاد کویرم

همیشه تشنه و غمگین ، همیشه بی تو اسیرم

حدیث عشق من و تو ، حدیث ابر بهاری

به من چه میرسد ای دوست ؟ از اینهمه غم وزاری

تو از قبیله ی لبخند ، من از قبیله ی اندوه

فضای فاصله صد آه ، فضای فاصله صد کوه

عالی می خواند ، صدایش گرم بود و من سرما را ازیاد بردم . وقتی به خودم آمدم که بقیه داشتند دست می زدند.

- یکی دیگه !

- نه ، فقط حس همین یکی بود . بقیه بخونن ، نیما تو بخون !

هرکس که به آخر می رسید ، پاس می داد به یکی دیگر ، حتی محمد هم خواند ، ترانه ی مورد علاقه اش را ( همیشه غایب ) و حتی کارون ، که به حالت دکلمه ، توپ قلقلی را خواند و کلی همه را خنداند و بعد به من گفت بخوانم !!!!!!!!!!!

اگر تا آن لحظه از کارون بدم می آمد ، حالا دلم می خواست سرش را از جا بکنم ! آخر در این جمع غریبه من چی بخونم؟

به زور لبخند زدم : من چیزی یادم نمیاد !

محبوبه باز خودش را انداخت وسط : حالا اگه مهرداد اینجا بود کل می انداختین کدومتون امشب در سر شوری دارم رو بخونین ! الان که نیست ، نمی خونی ؟

چقدر این بشر کودن بود ! عقلش و زبانش با هم کار نمی کردند . قبل از اینکه من حرفی بزنم ، مهری گفت : میشه این ترانه رو با هم بخونیم ؟ فکر کنم همه حفظ باشن!

یار دبستانی من


romangram.com | @romangram_com