#آرزو_پارت_43
زبانم لال شد ، این رویش را ندیده بودم ، تا حالا فکر می کردم سوسول و بی بخار است ولی اینطور نبود ، هق هق کردم و چیزی نگفتم ، توی دلم خون گریه می کردم . برادرم را ازم گرفتند ، هیچ ، برایم خط و نشان هم می کشند . رویم را از او برگرداندم و یک مشت به در ماشینش زدم . حیف که آدم باحیایی بودم ! وگرنه نشانش می دادم.
دم در درمانگاه نگه داشت و پیاده شد ، من هم در را باز کردم و سعی کردم خودم پیاده شوم که سر رسید و بازویم را گرفت و بلندم کرد . با اینکه حواسش بود پایم را اذیت نکند خیلی خشن برخورد کرد ، مرا به زور برد داخل درمانگاه ، نشاند و خودش رفت پی دکتر . هیهات از اینهمه ذلت .حتی نمی توانستم قالش بگذارم و بروم تا خیط شود و دیگر با من اینطور نکند . دیدم که داشت با پذیرش چانه می زد تا دکتر سریعتر بیاید مرا ببیند ، ولی از دستش عصبانی بودم ، حتی موبایل هم همراهم نبود تا زنگ بزنم محمد بیاید و حساب این یارو را برسد . ارس بالاخره کارش را راه انداخت ، چون به سمت من آمد و دستش را دراز کرد ولی پشیمان شد و از خانمی که آنجا بود ، خواهش کرد کمکم کند .
نشسته بودم منتظر و ارس رفته بود داروهایم را بگیرد . پاک آبرویم پیش این بشر رفت . وقتی فهمیدم دکتر می خواهد برایم آمپول بنویسد ، حیا و خانمی را گذاشتم کنار و کولی بازی راه انداختم ، ولی دکتر همه را تحمل کرد و بعد گفت : بسه دیگه ، این اداها مال بچه هاست ، تو دیگه دختر بزرگی شدی !
ارس با پاکت داروها برگشت ، انگار آمپول توی پاکت به من دهن کجی می کرد و به ریشم می خندید . ارس برگه ی تزریق گرفت و با همان خانم به کمکم آمدند تا بلند شوم ، با مهربانی گفت : مسکنه ، باعث میشه دردت آروم بشه !
نتوانستم جلوی دهانم را بگیرم : استامینوفن هم همین کارو میکنه !
ارس خندید و زنی که کمکم می کرد گفت : اون استامینوفن نیست ، تریاکه !
با تعجب به او نگاه کردم ولی محلم نگذاشت . وقتی آمپولم را زد ، دوباره کمکم کرد که از تخت پایین بیایم : بزار کمکت کنم که دوست پسرت خیلی سفارشتو کرده !
سرم سوت کشید : کی گفت دوست پسرمه ؟
- برادرت که نیس ، قیافه اتون زمین تا آسمون فرق میکنه ، شوهرتم که نیس ، نه تو حلقه داری نه اون ، به نظرت من گوشام درازه ؟
از عصبانیت نتوانستم جلوی خودم را بگیرم : در اون مورد نظری ندارم ، ولی اون آقا برادر عروسمونه !
به محض دیدن ارس ، دستم را از دست زن بیرون کشیدم و به ارس نگاه کردم ، زن هم شانه اش را بالا انداخت و رو به ارس با طعنه گفت : بیا خواهر دامادتونو تحویل بگیر .
ارس بازویم را گرفت و گفت : چش بود این ؟ حالش خوب نبود ؟
- نه ، زده به سرش ، مثل من ، مثل شما !
ارس چیزی نگفت تا اینکه توی ماشین نشستیم : شرمنده مرضیه خانم ! ولی خداییش هول شده بودم ، شما دست من امانتی ، منم می خواستم هرکاری از دستم برمیاد انجام بدم تا شرمنده ی حاجی و محمد نباشم . شما هم داشتی رو اعصابم اسکی می کردی ، به هر حال واقعا معذرت می خوام که بهت پریدم .
- من اجازه نمیدم کسی باهام اینطور حرف بزنه !
تمام بدنم داشت می لرزید ، هم از حرفهای او و بیشتر ، از حرف آن زن توی درمانگاه.
داشت جلویش را نگاه می کرد : حق با شماس ! نباید اینطور حرف می زدم ، ولی می ترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه و نمی تونستم تا خونه اتون صبر کنم .
- ولی باید به محمد زنگ می زدیم .
- حواسم سرجاش نبود ، بعدشم اسم مهردادو آوردی !
این حرف را که زد ساکت شد . منظورش چی بود ؟ این قضیه چه ربطی به مهرداد داشت ؟
- ببخشید!
از ماشین پیاده شد ، نمی دانم کجا رفت .
مات و مبهوت ماندم ، چرا پای مهرداد را کشید وسط ؟ خوب او غریبه بود و من خجالت می کشیدم ، مهرداد و محمد هم که بیرون بودند ، می توانستند بیایند کمکم ، گیج شده بودم .
romangram.com | @romangram_com