#آرزو_پارت_42
نیشگونش گرفتم .
- وحشی ، بهتره بگم تو بلایی سرش نیاری ! یهو هوس کنی ازش انتقام بگیری !
- نخیر ، تو برو بشین درستو بخون ، بابات که زنگ زد زود بیای ها !
از حیاط گذاشتم و به طرف در خروجی رفتم ، در را که بستم ارس را ندیدم ، قالم گذاشته بود؟ نامرد ! همینطور دنبال او می گشتم که بند کفشم رفت زیر پایم ، پایم پیچید و خوردم زمین : آخ !
ارس خان از سمت چپ پیدایش شد : خوبین مرضیه خانم ؟ یهو چی شد ؟
-شما کجا رفتین ؟
- آخه اینجا نمی شد پارک کرد ، بردمش تو کوچه ! بهتون گفتم که !
یادم رفته بود ، چه فایده حالا ؟
از درد پایم ، اشک توی چشم هایم جمع شد .دستش را دراز کرد که کمکم کند ، نخواستم ولی واقعا نمی توانستم روی پایم بایستم ، اشک از چشمم جاری شد و این بار بی حرف بازویم را گرفت و بلندم کرد ، بعد دور و برش را نگاه کرد ، مرا تا ماشینی در همان نزدیکی برد : وایسین اینجا ! برم ماشینو بیارم .
تا ارس رفت ماشین را بیاورد سعی کردم راه بروم که نتوانستم . پاهایم درد شدیدی داشت ، از این ذلت به گریه افتادم ، باید تا ارس نرسیده بود خوب گریه هایم را می کردم تا جلوی او آبروریزی نکنم . ارس که رسید ، لب هایم را گاز گرفتم تا اشکم را کنترل کنم و سعی کردم با تکیه به ماشین به طرف او بروم ، ولی او به سرعت از ماشین پیاده شد : وایسا خودم بیام .
آمد و کمکم کرد تا ماشین بروم . خدایا ! میگن مار از پونه بدش میاد .. اشک از چشمم راه افتاد ، که ارس دید و زیر لب گفت : گریه نکن ، اتفاقی نیفتاده !
انگار با یک 5 ساله طرف بود ، نمی دانستم بخندم یا گریه کنم ؟
نشستم و ارس حرکت کرد ؛ ولی از مسیری که باید ، نرفت ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم : نمیریم خونه ؟
- اول میریم درمونگاه !
رنگ از رویم پرید ، با این لندهور تک و تنها کجا بروم ؟
- نه تورو خدا آقای کیانی ! بریم خونه ، با آقاجونم میرم .
-آخه مسخره نیس با این حالت بریم خونه ، تا آقاجونت ببردت دکتر ؟ مگه من راه درمونگاهو بلد نیسم ؟
- پس زنگ بزنین به محمد ، هرجا هست بیاد اونجا !
- الان بهش زنگ بزنم دلواپس میشه ، فکر می کنه اتفاق بدی افتاده !
این هم برای هر حرف من جواب داشت . ولی خب ، نمی شد که ! هی این غریبه دست مرا بگیرد و کمکم کند ، من با این بشر حتی حرف نمی زدم ، دوباره از وضعیتم گریه ام گرفت ، ولی این یکی از درد نبود ، از بیچارگی بود ! ارس متوجه شد : خیلی درد داری ؟
- زنگ بزنین به محمد ، به مهرداد ! من اینطوری اذیت میشم .
ناگهان ماشین را نگه داشت : حرف تو سرت نمیره ، نه ؟ گفتم که هول میشن ! منم اذیتت نمی کنم . عسل هم نیستی که بگی می خورمت .
romangram.com | @romangram_com