#آرزو_پارت_33

- مرضیه ، این بچه بازی رو بذار کنار ، اون از شب عقدکنون که رفتی بست نشستی تو اتاق و نیومدی بیرون ، این از اون روز که کارون اومد اینجا و به هزار بهونه ازش فرار کردی، حالا هم که میگی نمیای ! نخیر، نمیشه ! باید بیای !

- چرا می خواین منو عذاب بدین ؟ خوب من با اونا اذیت میشم !

- چکارت می کنند که اذیت میشی ؟ گازت می گیرن یا سوزن می کنن تو تنت ؟

راست می گفت ، از این لحاظ هیچ بهانه ای نداشتم ولی این سفر برای تغییر روحیه ام خیلی خوب بود . اگر اجازه می داد بروم ، عالی میشد . دوباره رو انداختم : تو رو خدا ! هفته ی دیگه با اونا بریم بیرون !

- من بهشون خبر دادم ، حالا زنگ بزنم بگم چون مرضیه حاضر نیست به خاطر بقیه کوتاه بیاد ، هفته ی دیگه بریم!

اشک توی چشمم جمع شد و بغض گلویم را گرفت : آخه خیلی دلم می خواد برم .

- دفعه ی آخرشون که نیس! ماه بعد ، دوباره میرن ، به تو هم حتما میگن .

همه مشغول حرف زدن بودند به جز من ، که گوشه ای نشسته بودم و حوصله ی هیچ کاری را نداشتم . چه همه هم با هم جور شده بودند ، مامانی و مادر کارون نمی دانم درباره ی چه غذایی حرف می زدند ، آقاجان و آقای کیانی درباره ی شهری که هر دو رفته بودند و خوششان آمده بود صحبت می کردند . محمد و ارس شطرنج بازی می کردند و معصومه و کارون خودشان را با شایا مشغول کرده بودند و محبوبه و فرهاد بدمینتون بازی می کردند . من هم به موبایلم ور می رفتم و با هیچکس حرف نمی زدم . مامانی و معصومه چند بار نگاهم کردند ولی من محل نگذاشتم . محبوبه خیس عرق خودش را پرت کرد روی زمین کنار من ، فرهاد هم پشت به پشت معصومه نشست و شایا را قلقلک داد . بازی محمد و ارس تمام شد و ارس رو کرد به این طرف : منم می خوام بدمینتون بازی کنم . خسته نشدین محبوبه خانم ؟

محبوبه بی تعارف تکیه داد به من : راستش اصلا نمی تونم سرپا بایستم . مرضیه بازی نمی کنی ؟

- نه ، حسش نیست .

- حسش نیست ، یا چون همبازیت نیس ؟

و بعد چشم و ابرویی آمد که یعنی زشت است و بلند شوم با این یارو بازی کنم ، کار به جایی رسیده بود که محبوبه هم به من درس اخلاق میداد . وقتی دید من خر خودم را سوارم ، با لبخند عذرخواهانه ای رو به ارس گفت : مرضی فقط با مهرداد بازی می کنه . اگه مهرداد اینجا بود اصلا راکتو زمین نمی زاشتن .

محمد صدای محبوبه را شنید و سرش را به طرف مامانی چرخاند : چرا به عمه اینا نگفتین اونا هم بیان ؟ دور هم بیشتر خوش می گذشت .

با همه ی علاقه ام به محمد از این حرفش لجم گرفت ، یعنی می خواست مهری بیچاره هم همراه ما بیاید و او را کنار عروسش ببیند و حرص بخورد ؟! واقعا که !

مامانی گفت : رفتن سر خاک پدرشون !

رو کرد به مادر کارون و توضیح داد پدر مهری 10 سالی هست که فوت شده و در قم دفن است و از آنجایی که مغز محبوبه توی دهانش بود ، بلند گفت : پس بگو تو چرا از سر شب بق کردی ، می خواستی با اونا بری قم ؟

همه ساکت بودند و صدای محبوبه را شنیدند ، من با دستپاچگی گفتم : نه کی همچین حرفی زده ؟ من فقط نگران امتحانی بودم که هفته ی دیگه دارم .

بعد هم بلند شدم و راکت را برداشتم : کی بازی میکنه ؟

ارس محلم نگذاشت و کارون راکت را برداشت.

کارون خیلی خوب بازی می کرد ، همان چند دقیقه بازی باعث شد ناراحتیم را از یاد ببرم و سرحال شوم ، به دنبال توپ می دویدم که محبوبه صدایم زد : گوشیت زنگ میزنه !

«ببخشید»ی رو به کارون گفتم و گوشی را از دست محبوبه گرفتم . مهری بود ، آنقدر مرا می شناخت که زنگ زده بود خواهش کند گوشت تلخ نباشم و گردش را به بقیه زهر نکنم . من در جوابش فقط هوم هوم می کردم ، خداحافظی که کرد ، مهرداد گوشی را از دست او گرفت و کلی متلک بارم کرد ، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم : حیف که دستم بهت نمی رسه مهرداد وگرنه جوابتو می دادم .

- دستتم می رسید ، کاری ازش برنمی اومد ، زورت به من نمیرسه مردنی ! بای بای!

تماس قطع شد و من چند ثانیه برای خودم خندیدم . وقتی ارس را متوجه خودم دیدم سریع خنده ام را جمع کردم تا به سلامت عقلم شک نکند .

romangram.com | @romangram_com