#آرزو_پارت_32


- اگه بود سر کچلش چراغ میزد !

- بیا بریم یه دقه بشینیم ، از این در اون گوشه ها دیده نمیشه !

همین که پایمان را گذاشتیم توی سالن ، سخنران از حضار تشکر کرد و ملت کف زدند .

- چه خوش قدم بودیم .

در بین جمعیت گشتیم و استاد اخلاق را پیدا نکردیم ، تا آمدیم بیرون ، سینی پذیرایی را جلویمان گرفتند ، با ذوق و شوق یک ساندیس و یک کیک برداشتیم ، نغمه با خوشحالی گفت : چه همایش خوبی بود !

من خندیدم و به اصطلاح آب میوه به گلویم پرید ، نغمه با دست به پشت من کوبید و من بعد از چند سرفه آرام شدم . از کنار سطل آشغال که رد میشدم ، ساندیس را درآن انداختم .

- وا این چه کاریه ؟

-آب آلبالو که چه عرض کنم ؟ آبیه که آلبالوها رو باهاش شستن .

نوبت نغمه بود که از خنده روده بر شود ، در همین حین چشمم به پسری افتاد که به طرز عجیبی برایم آشنا بود . دستش را در جیب شلوارش کرده و با دو سه نفر دیگر مشغول حرف زدن بود . هرچه به ذهنم فشار آوردم نه قیافه اش را به یاد آوردم و نه علت اینکه چرا برایم آشناست ! در یک لحظه سرش به این سمت چرخید و با یک هوشیاری آنی ، او را به یاد آوردم . سرم را انداختم پایین و دست نغمه را کشیدم . نغمه از این حرکتم در عجب بود : چی شد ؟

- این پسره از طایفه ی کارون اینا بود . تو عقد کنون دیدمش !

نغمه تلاش کرد به عقب برگردد که جلویش را گرفتم .

- خب بذار ببینم .

- اون منو ندید ، حالا تو یه کاری کن ببینه !

- خب ببینه ، چی میشه ؟ مگه اونم تو رو می شناسه ؟

راست می گفت ، بعید بود او هم مرا به یاد داشته باشد .

- مزمز ، اوناهاش ، بدو !

با عجله به طرف استاد اخلاق دویدیم تا غیبت هایمان را توجیه ! کنیم .

مامانی تصمیم گرفته بود پنج شنبه با خانواده ی کیانی برویم بیرون ! همه موافق بودند به جز من ، که زیاد هم مخالفتم را بروز ندادم چون هنوز از دستم شاکی بودند. سعی می کردم بی تفاوت باشم و خودم را آماده ی یک شب مزخرف بکنم تا اینکه ...

مهری چهارشنبه زنگ زد و گفت می خواهند فردایش بروند قم و تا جمعه بعد از ظهر آنجا بمانند . پدر او در قم دفن بود ، هرازگاهی به آنجا می رفتند و اغلب من هم با آنها می رفتم ، تا دیروقت در حرم می ماندیم و صبح جمعه می رفتیم جمکران ، که من عاشقش بودم و در آنجا حتما حال و هوایم عوض میشد . کلی از این برنامه استقبال کردم ولی نفس های عمیق مامانی باعث ناامیدی بود ، گوشی را گذاشتم و با التماس رو کردم به مامانی : برم؟

قابلمه را برداشت و تقریبا روی اجاق کوبید ، من هم دوباره پرسیدم : برم ؟

برگشت و با عصبانیت مرا نگاه کرد : یادت رفته که ما برنامه چیدیم برای فردا شب ؟

نه ، یادم نرفته بود ، اتفاقا به وضوح در خاطرم بود : نه ، ولی برنامه رو که به هم نمی ریزیم ، فقط من باهاتون نمیام.


romangram.com | @romangram_com