#آرزو_پارت_34
کمی آن طرفتر از ما چند پسرجوان نشسته بودند که وقتی اطرافمان کمی خلوت تر شد ، یکیشان شروع کرد به گیتار زدن و خواندن . من با اینکه به آنها نگاه نمی کردم محو خواندنشان شده بودم . زانوهایم را بغل گرفته بودم و با آنها زیر لب همراهی می کردم . دور از بقیه که بیست سوالی راه انداخته بودند . فرهاد مرا صدا زد : بازی نمی کنی ؟
متوجه شدم حواس آنها به من است ، سعی کردم جوری حرف بزنم که به نظر زهرمار نیایم : نه ، مغزم کار نمی کنه!
ارس که بعد از فرهاد ، از همه به من نزدیکتر بود ، به طعنه گفت : پس حق داری نگران امتحانت باشی .
بچه پررو! چه صمیمی شده بود که سر به سر من می گذاشت . ولی من خودم را زدم به آن راه و اینطور وانمود کردم که اصلا او را نمی بینم . دستم را بردم تا گره روسریم را محکم کنم که متوجه تغییری شدم : ایوای ، زنجیرم نیس !
سرهمه به این طرف چرخید و معصومه طبق معمول گفت : چقدر گفتم برو قفلشو درست کن ، حرف که به گوشت نمیره!
به او محل نگذاشتم و بلند شدم ، شروع کردم به گشتن در همان حوالی ، بقیه هم کمکم کردند ولی فایده نداشت ، نتوانستیم در آن وقت شب میان چمن ها پیدایش کنیم ، زنجیرم را خیلی دوست داشتم، خاص نبود ، گرانقیمت هم نبود ، از تیتانیوم بود و خیلی ساده ، فقط در وسط به جای حلقه های زنجیر اسم من بود . این را وقتی دانشگاه قبول شدم کادو گرفته بودم . معصومه که متوجه ناراحتی من بود ، مثلا برای همدردی گفت : حالا لازم نیس این قیافه رو به خودت بگیری ، سال دیگه که خواستی فارغ التحصیل بشی دوباره می خوان بهت کادو بدن ، بهشون میگیم همینو دوباره برات بگیرن . والله مهری و مهرداد از خداشونه ، دیگه مجبور نیسن فکر کنن که چی بگیرن !
محبوبه با جدیت گفت : خوب شاید نخوان دوباره براش کادو بگیرن !
معصومه عاقل اندر سفیه به او نگاه کرد : خوب ، ازشون می پرسم کجا سفارش داده بودند ، خودم براش می گیرم ، خیالت راحت شد ؟
ولی خیال من راحت نشده بود ، من زنجیر خودم را می خواستم ، به نظرم گم شدنش غیرممکن بود ، من که راه دوری نرفته بودم ، همین دور و بر بودم ، چرا نباید همین اطراف باشد ؟
تا چند وقت از دیدن جای خالی زنجیرم غصه دار میشدم ولی کم کم به نبودنش عادت کردم ، به خصوص که وقتی مهری ناراحتیم را دید ، خندید و گفت : این چیزا ارزش غصه رو نداره ، وقتی آدم یه چیز اینطوری از دست میده حتما بعد بهترشو گیر میاره !
مهری هم با این استدلال هایش واقعا عتیقه بود.
- بیا بریم پیش دکتر مصدق !
- مصدق ؟ عمرا ! حوصله ی سخنرانی ندارم .
ولی مگر نغمه به این سادگیها دست برمی داشت : جان نغمه ! اگه منو تنها گیر بیاره کلی حرف می زنه ولی چون از تو خوشش نمیاد ، زود کارمونو راه میندازه !
- کی گفته از من خوشش نمیاد ؟
- لازم نیس کسی بگه ، هروقت تو غایبی ، حضور غیاب میکنه ، سوال همه رو جواب میده به جز تو ، همیشه هم که بهت گیر میده !
راست می گفت ، تازه نغمه نمی دانست هربار رفته بودم دم دفترش ، گفته بود سرش شلوغ است و راهم نداده بود !!! باید با نغمه می رفتم تا سوسک شود ودیگر مرا مسخره نکند .
وقتی رسیدیم دوباره فامیل کارون را دیدم که دم در ایستاده بود و با دکتر مصدق حرف می زد . ما هم همان جا یه لنگه پا ایستادیم منتظر، تا صحبتشان تمام شود . پسرک دو سه باری نگاهمان کرد و بعد به مصدق گفت به خاطر ما می رود و یک وقت دیگر می آید . موقع رفتن مرا با دقت نگاه کرد ، این حرکتش مرا ترساند ، نکند مرا شناخته باشد ؟ نه ، شاید به نغمه هم همین طور نگاه کرده ولی فرصت نبود از نغمه بپرسم ، داشت تند تند حرف می زد ولی حواس مصدق به کلید دفترش بود که جا نمی افتاد ، کلید را بیرون کشید و با عصبانیت به دسته کلید نگاه کرد ، اگر امکان داشت کلیدها از فرط خجالت ذوب می شدند ! بعد ناگهان بدون اینکه اهمیتی به من و نغمه بدهد به طرف در خروجی رفت .
نغمه به طرف من برگشت : این چش بود ؟
خنده ام را قطع کردم و با جدیت گفتم : کلیداشو اشتباهی آورده بود ، حالا اینو ول کن ، میگم نغمه اون پسره که داشت با مصدق حرف میزد به تو هم نگاه کرد ؟
romangram.com | @romangram_com