#ارباب_دو_چهره_من_پارت_44


گلناز:مسیح مسیح کجایی؟. مسیح:اینجام گلناز،چیشده؟. گلناز:مسیح یه چیزی به بابا بگو فقط یه حرف تو گوش میشده میخواد من زن اون مردیکه بشم،مسیح خواهش میکنمممم.

مسیح سکوت کرده بود این 4ماه زندگی مسیح به کلی تغییر کرده بود گلناز و مسیح واقعا مثل خواهر و برادر باهم خوب و عالی بودن مسیح اون مرد که خاستگار گلناز بود رو میشناخت.یه مرد خراب و، ه*ر*ز*ه، که با اون چشاش گلناز رو میخورد سر این موضوع چندباری با احمد(خاستگار گلناز) دعوا کرده بود. مسیح:من با سالار خان حرف میزنم گلناز نگران نباش. گلناز یه لبخند زد چون به حرفای مسیح اعتماد کامل رو داشت.

مسیح نمیتونست سالار خان رو به عنوان پدر بزرگش بشناسه نمیتونست قبول کنه که مادرش یکی دیگه پس این همه بدی لیلا بخاطر همین بود.

لیلا و ارسین هدف بعدیشون مهیار بود،مهیاری که از هیچی خبر نداشت ولی میخواستن پسرای تهرانی رو نابود کنن پسرایی که مال دریا بزرگمهر بودن رو میخواست نابودن کنه میخواست هیچ اثری از مهیار دیگه نباشه ولی مهیار رو چطوری از ماجرا دور میکنن چطوری خطش میزدن،هدف ارسین به عذاب رسوندن انا بود ولی هدف لیلا نابود کردن مسیح و مهیار بود ، میخواست هیچ کس از دریا به جای نمونه.

ارسین:مامان مهیار دیته چرا درسته میخوام انا عذاب بکشه ولی نمیخوام جون کسی که بیگ*ن*ا*ه گرفته بشه. لیلا با تمسخر گفت:اهان پس اون راننده رو چرا کشتی!؟. ارسین:میدونی که من خوشم نمیاد کسی بیگ*ن*ا*ه بمیره ولی اون راننده میتونست گولمون بزنه میتونست بره پیش پلیس همه چی رو بگه، درسته من زندگیشو گرفتم ولی زن و بچه هاشو حمایت میکنم. لیلا:مهیار هم باید خط بخوره مهیار رو باید جلوی چشای خودم بکشی باید نابودش کنی. ارسن با خشم گفت:مادر جان احترامت واجب منم کارای میخوام کنم خوب نیستن ولی من به مهیار کاری ندارم...

دعوا و کل کل بین لیلا و ارسین روز به روز بیشتر میشد ارسین تحقیقاتی کرده بود مدارکی بدست اورده بود که فهمیده بود بیشتر این کارای مادرش از روی نقشست.



ارسین

ارسین:علی باید اطلاعت زیادی درباره34 سال پیش برام پیدا کنی تمام اون چیزا و تمام مدارک رو میخوام. علی:ولی ارسین مادرت بفهمه داری تحقیق میکنی شاید بد بشه. _نترس هیچ بدی تو کار نیس،اگه تو با دقت کارا رو پیش بگیری مامان هم نمیفهمه. _باش ارسین ولی درباره انا چکار میکنی میدونی که بدجور شکسته اون یه طورای خواهرته. هیچ حرفی نمیزدم ولی عصبانی شده بودم از انا و مسعود و مریم متنفر بودم ولی انا گ*ن*ا*ه داشت وقتی سر قبر دیدمش بدجور افتاده شده بودم رو به علی گفتم:تو کارت به انا نباشه من خودم درست میکنم تمام کارا رو البته اگه مدرکی هم پیدا بشه. _پس فعلا ارسین من مواظب انا هستم میدونم غرورت نمیذاره بگی مواظبش باشم. با نگاهم بدرقش کردم علی همیشه درکم میکرد 3سال ازم کوچیک تر بود ولی باهوش بود میفهمید که چکار باید بکنه چکار نباید بکنه.

از افکارم خارج شدم واقعا به مامانم شک کرده بودم ولی احترامش برام واجب بود نمیخواستم چیزی بهش بگم. گوشیم به صدا در اومد شماره ناشناسی بود،برش داشتم:بفرمایید. _به به اقا ارسین گل احوالات شریف؟ _کی هستی؟ _فرشته نجاتت. _بنال یابو بگو کی هستی؟ _خبرای خوشی میشنوی دونفر رو از لیستتون حذف کردم ارمان معتمد?😂😂. شروع به خندیدن کردن واقعا نمیدونستم کیه ارمان،ارمان که رفیقم بود ولی باهاش قطع رابطه کرده بودم بخاطر اینکه انا پیشش بود یا اون مسعود که مثلا پدرم بود ولی یه نور کوچیک ته دلم بود که بی تقصیره با صدایی بلند گفتم:لعنتیییی دستم بهت برسه جنازتو باید جمع کنن. فقط صدای خندش میومد که بعدش جدی شد و گفت:اقای ارسین پارسا نه نه نه بهتره بگم اقای ارسین معتمد. بدجور عصبانی شده بودم گوشی رو پرت کردم طرف دیوار این کی بود ارمان چش شده بود برگشتم طرف گوشی که تیکه تیکه شده بود تلفن خونه رو برداشتم شماره ارمان رو گرفتم،فقط بوق بوق بر نمیداشت حسابی نگرانش شدم ارمان که جز بیست نبود هدف بعدی مهیار بود این کار بیشتر هنگم کرد شکم به مامانم بیشتر شده بود ولی نمیدونستم چکار کنم......


romangram.com | @romangram_com