#آغوش_تو_پارت_83
-کافیه امیر علی من برای دعوا نیومدم... فقط اومدم بهت تبریک بگم و....فقط و فقط ی لحظه نگاهش افتاد ب من......
خشکش زد.....
آتیش گرفتم از نگاش، طاقت نیاوردم و سر ب زیر شدم...
--تبریکت رو.گفتی برو دیگه...
-امیر علی..
-بسه مامان.. کم بهمون بی توجهی کردن... آره حروم خوریم.. آره مال مردم خوریم.. شماها ک می دونید چ کثافت هایی هستیم چرا اومدین اینجا؟ برین دیگه...
-سلام داداش.
چشمامو بستم... چرا الان باید بفهمم اینا داداشن
-تو دیگه چرا اومدی؟! محمدرضا رفت سمت عزیز...
-چی شده عزیز
-هیچی مادر.. داداشت خوشش نمیاد ما اینجا باشیم...
ی بسته کادو پیچ شده گرفت سمتم
-فقط خدا می دونه از اینکه تو عروسم شدی چقدر خوشحالم... دعا میکنم خوشبخت بشی مادر..
نتونستم محبتش رو بی پاسخ بزارم و صورتش رو ب*و*س* یدم.. عطر تنش بوی مگی مادر رو میداد
-ممنونم عزیز خانم..
دستشو نوازش گونه کشید روی صورتم
-ماه شدی..
لبخند کم رنگی نشست روی لبم..
رفت سمت امیر علی تا صورتش رو بب*و*س* ه ک ازش فاصله گرفت... خیلی ناراحت شدم از این حرکتش...
-ببخشید عزیز خانم... شرمنده اتون شدم...
فهیمه بود
-عقد کردن؟!
-صیغه خوندن.. طبق رسم خودتون...
-خوب کاری کردی دخترم... حلال هم باشن برای هر دوشون بهتره...
رفتنشون ناراحتم کرد و.بیشتر کفری بودم از اون برخورد زننده ی امیر علی با عزیز خانم... طوری ک بی توجه بهش وارد ساختمون شدم و.پله ها رو.دوتا یکی بالا رفتم و ب اولین اتاقی ک رسیدم صندل هامو از پام کندم و.پرت کردم ی گوشه و.نشستم روی ت*خ*ت* ....
با باز شدن در خودمو ب کوچه ی علی چپ زدم و با اخم ب نقطه ی رو ب روم خیره شدم...
در اتاق بسته شد و.ب دنبال اون چراغ هم خاموش شد... تو حال خودم بودم ک دستاش از پشت سر دور کمرم حلقه شد..
ناراحت تر از اونی بودم ک بخوام واکنشی نشون بدم.. سرشو بهم نزدیک کرد
-چته فاطی..
دستاشو پس زدم و.از سر جام بلند شدم...
آباژور رو.روشن کرد
-چت شده؟
-چیزی ک فوق العاده ازش متنفرم اینه ک یکی ب بزرگتر از خودش مخصوصا مادر و.مادربزرگش بی احترامی کنه و.تو دقیقا همین امشب این غلط رو کردی...
خودشو روی ت*خ*ت* رها کرد
-بی خیال بابا خودمونو عشقه.. بیا بگیر بخواب ک حسابی خسته ام
-برو بابا..
-بیا گفتم...
نگاش کردم
-چیه با اینا بخوابم..
لبخندی از شیطنت تحویلم داد..
-خودم بلدم چجوری راحت بخوابی...
-لازم نکرده... خودم بلدم..
لبخندروی لبش ماسید
موهامو جلوی آینه باز کردم و.گیره ها رو.گذاشتم روی میز و.با برداشتن ی دست لباس راهی حموم شدم
از حموم ک بیرون اومدم طاق باز خوابیده بود.. موهامو با حوله خشک کردم و نشستم روی ت*خ*ت* .. اون چشما لحظه ای رهام نمیکرد... کاش،هیچوقت ب اون خونه پا نذاشته بودم
کاش....
بی صدا گوشه ی ت*خ*ت* خوابیدم..
سرم ب شدت درد میکرد و داغون بودم... اما شب دلش ب حالم سوخت و.خواب رو رونه ی تن خسته ام کرد....
چشم ک باز کردم امیر علی عین کوالا بهم چسبیده بود.. خواستم خودمو از دستش خلاص کنم ک محکمتر ب خودش فشردتم..
-دیشب ک حالمو گرفتی.. حداقل بزار مثل آدم بخوابم..
پوفی کردم و بی خیال شدم...
عادت کرده بودم ب سحر خیزی...
چشمامو بستم تا دوباره خوابم ببره ولی مگه میشد...
romangram.com | @romangram_com