#آغوش_تو_پارت_82
یک هفته تمام مخ منو مادرش رو خورد.. آخر کار فهیمه هم تسلیم شد و ب پسرش پیوست برای راضی کردن من....
خیلی باهام حرف زد از بی کسیم گفت از اینکه ی دختر تنها چ بلاهایی ک سرش میاد و از.........
اینقدر گفتن.گفتن ک بی خیال همه چی ی روز کامل نشستم توی خونه و.فقط فکر کردم.... نمی تونستم ک تا آخر عمر بی کس و کار بمونم.. حالا ک یکی پیدا شده بود ک دوستم داشت.. پولدار بود خوش قیافه هم بود چرا قبول نکنم.. درسته اخلاقاش باب طبعم نبود اما بالاخره ک چی؟ یا امیر علی یا یکی مثل ابی..
مطمئنا امیر علی انتخاب میشد.... حداقل اینه ک تا آخر عمر خیالم از بابت سر پناه و زندگی راحت بود...
درست فردای همون روز جواب مثبت خودمو اعلام کردم و با خوشحالی بیش از حدش مواجه شدم.... دیگه افتاد روی دور خرید... از هر چیزی ک لازم بود و نبود چند تا. می خرید.. پولداری هم عالمی داشت... اینقدر ذوق داشت ک خودمم ب ذوق اومدم.. تازه مزه ی پول رو زیر. زبونم حس میکردم... معنی بریز و بپاش رو می فهمیدم.... مهمون ها دعوت شدن.... طبق پیش بینی امیر علی خبری از پدرش نشد و مادرش ی تنه همه چیز رو می چرخوند.. ب قول خودش کی بهتر از من... حداقل درکش میکردم....
برای ی بار. خواستم ب هیچ کسی فکر نکنم... ب رها چیزی نگفتم... همینجور ک من تو شادی هاشون سهیم نبودم نمی خواستم کسی هم توی شادی من شریک باشه... نمی دونم شاید اونقدر مغرور شده بودم ک جز خودم هیچ کسی رو نمیدیدم... فقط و فقط دلم می خواست زندگی کنم و شاد باشم... چیزی ک هیچ وقت نصیبم نشده بود..
رسید روز نامزدی و از صبح توی آرایشگاه بودم... کفری از این همه معطلی فقط آهنگ گوش میدادم....
بالاخره با تکون های آرایشگر ب بازوم چشمامو باز کردم... کارم تموم شده بود...
لباسمو پوشیدم و از توی آینه ب لباس بلند. قرمز رنگی ک تنم بود خیره شدم...
برهنگیش برام مهم نبود مهم این بود ک قراره خوشبخت بشم...
لبخندی از سر رضایت زدم و شنلمو برداشتم... محشر نشده بودم ولی خوشکل شده بودم....
امیر علی دنبالم اومد و.منو برد خونشون... خیلی خوشحال بود ب حدی ک منم از خوشحالیش انرژی میگرفتم..... شنلمو ک برداشت چشماش برق زد... بزن و.بکوب شروع شد... بیتوجه ب نگاه های پراز حسرت رو ب روم حواسم .جمع امیر علی کرده بودم و باهاش شاد بودم... طبق رسمی ک داشتن با اومدن عاقد صیغه ی عقد موقت من و.امیر علی خونده شد... بهشون نمی اومد این رسم و رسومات اما ته دلم رو راضی کرد.....
مهمون ها رفته بودن... اینقدر بزن و.بکوب راه انداخته بودیم ک جونی واسمون باقی نمونده بود..... نمی دونم کجای مراسم امیر علی شراب بهم داده بود ک منگ میزدم...... لم داده بودم ب بازوش و می خندیدم ک فهیمه سراسیمه اومد سمتمون...
-خاک. ب سرم شما دوتا چرا این مدلین؟! الان وقت مست کردن بود آخه؟؟
-چی شده حالا..
دوتا برش لیمو داد دستمون..
-اینو زودی بخورید
-ولم کن مامان
-بخور عزیز خانم اومده تو این وضع ببینتت آبرو میمونه برام
امیر علی صاف نشست
-کی اومده؟
انگار مستیش پریده بود
-عزیز خانم..
سریع از سر جاش بلند شد
-چی شده ک یادش افتاده ب ما؟!
-دعوتش کردم... منتها می دونی ک از مراسم های ما خوششون نمیاد الان اومده تبریک بگه و بره
-می خواست الان هم نیاد...
-دیر اومدم پسرم ولی بالاخره اومدم
انگار برق س فاز گرفتتم
-سلام... امیر علی بود..
-علیک سلام نوه ی گلم.... این عروس خانم خوشکلت نمی خواد روشو بر گردونه صورت. ماهشو ببینم...
برگشتم ب عقب...
باورش سخت بود... خیلی سخت.. منم مثل عزیز خشکم زده بود
-فاطمه جان خودتی
سلام کردم...
--می شناسی عروسمو عزیز خانم؟! فهیمه بود
-مگه میشه نشناسم.... دختر گل خودمه.... می دونی چقدر دلتنگت بودم مادر... چند بار ب رها گفتم بهت بگه بیای پیشمون.... بیا مادر... دلم برات ی ذره شده بود
خواستم برم امیر علی بازوم رو گرفت
-شما برو سراغ اون دوتا نوه ی گلت... این همه سال بی خیال من و مادرم. شدین ما هم ب بی،کس و کار بودنمون عادت کردیم
-چ حرفیه مادر... داداشات هم اومدن بهت تبریک بگن
امیر علی خندید
-کی؟ امیر عباس اومده ب من تبریک بگه... جوک میگی عزیز خانم
-جوک نیست... ولی تو. یاد بگیر با بزرگتر از خودت با احترام حرف بزن...
این دیگه نهایت شوک بود برای من...
فقط شنیدن صداش کافی بود تا تموم تنم ب لرزه در بیاد...
برگشتم...
دیدمش..... انگار زمان و مکان با هم ایستاد....
-به ببین کی اینجاس... جناب امیر عباس گل و گلاب.... چی شد ک قدمتون ب این حرومخونه باز شد....؟؟؟!
-امیر علی زشته خجالت بکش... داداش بزرگته
پوزخند زد... از همون روزی با اون خونواده وصلت کرد من دیگه جز داداش حسابش نمیکنم... رفت سمتش حاج آقا
-چیه الان اومدی تبریک بگی؟ گفتی دیگه برو.. می ترسم اینجا بمونی کثافت این خونه تو رو بگیره.....
romangram.com | @romangram_com