#یادگاری_سرخ_پارت_143
منم گفتم:باشه وقتی منو تو این لباس زشت دیدی پشیمون میشی.
چیزی نگفت و وارد خونه شدیم.حاج رضا و اسیه به سوییتی که گوشه ای از ویلا قرار داشت رفتن تا اونجا اقامت کنن.
وقتی چند قدم جلو تر رفتم.صدایی از پشت سرم اومد. به سمتش برگشتم که با زنی زیبا رو روبه رو شدم.به پوریا نگاهی کردم که گفت:نگار خانم ارایشگر شما.سلامی کردم که پوریا پرسید:
خیلی وقته اینجایین؟
-نه یه ربع میشه رسیدم.با لبخندی گفت:عرووس خانم برو بچه ر بذار که کلی کار داریم.
هومن تو ب*غ*لم خواب رفته بود.توی اتاقی که در مجاور اتاق منو و پوریا قرار داشت گذاشتمش .
از نقشه ی پوریا به خنده افتاده بودم.پسره ی دیوونه.ارایشگر گرفته.
به اتاقی که نگار خانم توش منتظرم بود رفتم.پوریا با لبخندی گفت:
دیدی بیخود غر میزدی.اینم ارایشگر.حالا بی بهونه برو اون لباس تنت کن .
پا به اتاق گذاشتم.به لباسی که روی تخت قرار داشت چشم دوختم.یعنی یه بار دیگه.از طرفی پوریا حق داشت.
لباس رو به تن کردم و روی صندلی نشستم.با لبخند نگار کارش رو شروع کرد.
برخلاف سری قبل اینبار تمام موهامو بالا برد .ولی همون یه حلقه موی فر شده رو به صورت کج رو صورتم پهن کرد.
به درخواست خودم گفتم ارایش صوورتم زیاد نباشه.با این وجد کلی عض شده بودم.فکر نمیکردم اینقدر تغییر کنم.
خودم رو تو لباس سفید رنگ دیدم.با خودم میگفتم میبینی شیوا.یه بار دیگه این لباس قسمتت شد.
نگار خانم با لبخندی رضایتمندانه گفت:عالی شدی عزیزم.
تشکری کردم و از اتاق خارج شد.
منتظر بودم که پوریا بیاد تو.ولی دیدم نیومد.از اتاق خارج شدم ولی کسی ر ندیدم.
romangram.com | @romangram_com