#یادگاری_سرخ_پارت_142

شلیک خندش بلند شد که گفت:نه خانومی.غلط کردم.بیا این آ*غ*و*ش من اینم تو.

به سمتش نگاهی کردم که بهم نزدیک تر شد.سرمو به سینش رسوندم و با اشتیاق حسش کردم.اینبار فرق میکرد.اینبار میدونستم قلب کی اینجاس کی اینجوری بی تابشم.

صدای غمزده ای به گوشم رسید.

-شیوا یعنی برای شنیدن صدای قلب حامد به آ*غ*و*شم میای؟

سرمو عقب کشیدم.برای اولین باردستامو گرد صورتش گرفتم و با نگاهی اروم گفتم:

تنها صدای این قلب نیس که منو بی تابت میکنه.من نسبت به تمام وجودت بی تابم پوریا.

عزیزم از اینکه الان حقیقت فهمیدم خیلی خوشحالم.اینجوری میدنم که دوسم داشتی و ازسر ترحم باهام ازدواج نکردی.

تو نگاش برق عجیبی بوجود اومده بود که با لحنی ملتمس گفت:میه بدجنس نباشی و...

میدونستم چی میخواد ازم.اینبار با اشتیاق قبول کردم درخواستشو.وبا گرمی یه ب*و*سه لبخند بر لب هردومون نشست.

یه عقد ساده گرفتیم که البته ظاهرا ساده بود.پوریا به هیچ صراطی م*س*تقیم نمیشد و از من میخواست که لباس عروس به تن کنم.

البته این درخواست رو پیش همه مطرح نکرد ولی ووقتی عکس عروسی منو وحامد رو دید دیگه کوتاه نیومد.پس با هم قرار گذاشتیم وقتی به سمت ویلایی که قرار بود اونجا یه اقامت چند هفته ای داشته باشیم پا بذاریم من لباس عروس به تن کنم.

عقد ساده ای بد که تنها خانواده ها حضور داشتن.البته ناگفته نماند که غزلم حضور داشت.

با بهونه های مختلف سعی کردم منصزفش کنم.از ارایشگاه شروع کردم.غر میزدم که من چجوری موهامو درس کنم.ارایش صورت چی؟عروس شدن که الکی نیس.

اونم میگفت تو لباس عرووستو انتخاب کن به بقیش کاری نداشته باش.

بالاخره راهی شمال شدیم.هر چی گیتی جون اصرار کرد که هومن رو پیش ما بذارین د سه روز دیگه میاریمش به هیچ صراطی م*س*تقیم نشدم وو گفتم بدون هومن نمیرم.تا اینکه اسیه حاج رضا با ما بیان که هم به کارای ویلا برسن هم اسیه از هومن مواظبت کنه.

وقتی به ویلا رسیدیم کلافه به عقب ماشین نگاه کردم وو گفتم:حتما باید بپوشم دیگه؟

بالبخندی گفت:حتما عزیزم.

ویلای بزرگ و زیبایی بود.به اصرار خود پوریا قرار شد که به ویلای پدریش بریم.

romangram.com | @romangram_com