#یادگاری_سرخ_پارت_141
نگاه گرمی به هر دو کردم و از اتاق خارج شدن.به پنجره ی اتاق چشم دوختم.از این فهمیدن این حقیقت خوشحال بودم.
اگه رزی خدم میفهمیدم حتما این ازدواج رو به حساب ترحم میذاشتم.
صدای تقه ای به درخورد.رومو برگردوندم.
با دیدنش ناخوداگاه لبخندی بر لبم نشست.دوس داشتم به اغووشش پناه ببرم بازم دل به تپش های پیاپی قلبش بسپارم.
با لخندی به زیبایی همیشه نزدیکم شد و گفت:
چطوری خانمی؟بهتری؟
کنارم نشست که گفتم:اره .مخصوصا تورو دیدم بهترم شدم.
با لحنی پر شیطنت گفت:فکر کردم الان منو ببینی بگی پوریا جون بیا جلو سرمو رو سینت بذارم.چه بی احساس!!
با لبخندی گفتم: اتفاقا دیر یا زود ازت میخواستم ولی تو مهلت نمیدی که.
با همون لحنش گفت:نه نمیذارم.باید تو خماریش بمونی تا..
با کنجکاوی گفتم:تا کی؟
تا وقتی زنم بشی.اون موقع در 24 ساعت شبانه روز درخدمتتم.
با اخمی گفتم:بد جنس شدی؟
با خنده گفت:راستشو بخوای اره.مگر اینکه تو به هوای این قلب به آ*غ*و*ش من بیای.مگه تو بدجنس میشدی سر یه ب*و*سه من حرفی داشتم؟پس حالا هم اصرار نکن تا به موقش.
-اره وواقعا حرفی نداشتی.پس اون دوباری که منو ب*و*سیدی چی بود؟
با اخمی گفت:یه بارش که مثل بچه ها گریه کردی.یه بارش هم که خسارت وارد شده به احساساتم دادی.هیچکدومش خوب نبود.
با اخمی گفتم:اصلا نمیخوام .زنتم نمیشم.رومو ازش گرفتم.
romangram.com | @romangram_com